یازده سال پیش، دیوید هاروی کتاب معروف خود تاریخ مختصر نئولیبرالیسم را به چاپ رساند، کتابی که اکنون یکی از پرارجاعترین کتابها دربارهی نئولیبرالیسم به شمار میآید. از زمان چاپ این کتاب در سال 2005، نه تنها شاهد بحرانهای اقتصادی و مالی جدیدی بودهایم، بلکه جریانهای جدیدی از مقاومت را نیز دیدهایم که در نقدشان از جامعهی معاصر اغلب «نئولیبرالیسم» را آماج حملات خود قرار میدهند. به تعبیر کورنِل وِست، جنبشِ جان سیاهپوستان اهمیت دارد (Black Lives Matter) «سند محکومیت قدرت نئولیبرالی» است؛ هوگو چاوزِ نیز در سالهای آخر نئولیبرالیسم را «مسیر منتهی به دوزخ» مینامید؛ رهبران کارگری برای توصیف محیط بزرگتری که در آن مبارزات کاری روی میدهد از همین اصطلاح بهره میجویند. در عین حال، مطبوعات وابسته به جریان اصلی وقتی میخواهد استدلال کند نئولیبرالیسم فیالواقع وجود خارجی ندارد این اصطلاح را به کار میگیرد.
اما وقتی از نئولیبرالیسم حرف میزنیم، دقیقاً، از چه چیزی سخن میگوییم؟ آیا نئولیبرالیسم هدف خوبی برای سوسیالیستها است؟ و دیگر اینکه از زمان تولدش در واپسین سالهای قرن بیستم چه تغییراتی را از سر گذرانده است؟
بیارکه اِسکیَرلون ریزِاگِر، استاد دپارتمان فلسفه و تاریخ ایدهها در دانشگاه آرهوسِ دانمارک، طی مصاحبهای که پیشرو دارید درباب ماهیت سیاسی نئولیبرالیسم، چگونگی استحالهی وجوه مختلف مقاومت توسط نئولیبرالیسم و اینکه چرا هنوز چپ باید پایاندادن به سرمایهداری را جدی بگیرد با دیوید هاروی به گفتگو نشسته است.
***
نئولیبرالیسم امروزه اصطلاح پُرکاربردی است. هرچند، اغلب وقتی کسی آن را به کار میبندد معلوم نیست اصلاً دربارهی چه چیزی صحبت میکند. در نظاممندترین شکل کاربرد این اصطلاح شاید منظور از آن اشاره به یک نظریه باشد، یا دستهای از ایدهها، یک استراتژی سیاسی، یا حتی یک دورهی تاریخی. میشود در آغاز بحث توضیحی از درک خودتان از نئولیبرالیسم ارائه بدهید؟
برخورد من با نئولیبرالیسم همواره همچون یک پروژهی سیاسی بوده است، پروژهای که توسط جمعِ طبقهی سرمایهدار کلید خورد، آنهم وقتی که در اواخر دههی 60 و اوایل دههی 70 میلادی هم از لحاظ سیاسی و هم از حیث اقتصادی بهشدت احساس خطر میکرد. آنها نومیدانه بهدنبال بهجریانانداختنِ پروژهی سیاسیای بودند که بتواند قدرت طبقهی کارگر را مهار کند.
این پروژه در بسیاری از موارد یک پروژهی ضدّانقلابی بود. در زمان خودش، این پروژه در بسیاری از کشورهای در حال توسعه همچون موزامبیک، آنگولا، چین و غیره جنبشهای انقلابی را در نطفه خفه میکرد، نئولیبرالیسم همچنین میکوشید ریشهی نهال رو به رشد کمونیسم را در کشورهایی مثل ایتالیا، فرانسه و اسپانیا از بیخ و بن بخشکاند؛ در آن مقطع، اسپانیا کشوری بود که هرچند به میزان کمتر بیم آن میرفت کمونیسم مجدداً در آن پا بگیرد.
حتی در ایالات متحده، اتحادیههای کارگری کنگرهی دموکراتیکی ایجاد کرده بودند که اهداف رادیکالی را دنبال میکرد. در اوایل دههی 70 میلادی، آنها، همراه با دیگر جنبشهای اجتماعی، انبوهی از اصلاحات و ابتکارهای اصلاحطلبانه و ضدّ طبقهی سرمایهدار را تحمیل کردند، که موارد زیر را شامل میشدند: حفاظت از محیط زیست، امنیت و سلامت شغلی، صیانت از حقوق مصرفکننده و کلی موارد دیگر، که هدف جملگی این جنبشها و مبارزات این بود که به طبقهی کارگر قدرت بیشتری ببخشند، آنهم در حد و اندازهای که پیش از این سابقه نداشته است.
بنابراین، در آن وضعیت خطری جهانی عملاً قدرت طبقهی سرمایهدار را تهدید میکرد و پرسش این بود که «چه باید کرد؟». طبقهی حاکم عقلِ کل نبود اما این را درک میکرد که باید در چندین جبهه بجنگد: جبههی ایدئولوژی، جبههی سیاست، و مهمتر از همه آنها چارهای نداشتند جز اینکه بکوشند قدرت طبقهی کارگر را به هر شکل ممکن مهار کنند. از دل همین بود که پروژهی سیاسیای ظهور کرد که من آن را نئولیبرالیسم مینامم.
ممکن است کمی دربارهی جبههی ایدئولوژی و سیاست نئولیبرالیسم و همچنین حملات آن به طبقهی کارگر صحبت کنید؟
در جبههی ایدئولوژی نئولیبرالیسم به این نتیجه رسید که باید پیشنهاد شخصی به نام لویس پاول را بپذیرد. او در قالب یک یادداشت مدعی میشود که اوضاع بیش از حدّ مجاز از کنترل خارج شده و سرمایه نیازمند یک پروژهی جمعی است. این یادداشت به نهادهایی همچون اتاق بازرگانی و بی آر تی[1] (Business Roundtable) کمک کرد تا خود را در برابر موج عظیم اتحادیههای کارگری بسیج کنند.
مضاف بر این، برای ایدئولوگهای این جریان ایدهها از اهمیت برخوردار بودند. در آن زمان، قضاوت آنان این بود که چون جنبش دانشجویی بسیار قوی است و اعضای کادر آموزشی نیز افکار به شدت آزادیخواهانهای دارند سازماندهی دانشگاهها عملاً غیرممکن است، بنابراین، شروع کردند به تأسیس گروههای فکریای مثل مؤسسهی منهتن، بنیاد میراث (Heritage Foundation) و بنیاد اولین (Ohlin Foundation). این مؤسسات ایدههای افرادی همچون فردریش هایک و میلتون فریدمن و اقتصاد جانبِ عرضه[2] (supply-side economics) را رواج میدادند.
ایدهی اصلی این بود که این مؤسسات فکری را به انجام تحقیقات جدی سوق دهند و البته بعضی نیز با آغوش باز این را پذیرفتند. برای مثال، دایرهی ملی تحقیقات اقتصادیمؤسسهای بود خصوصی که تحقیقات بینهایت خوب و جامعی را انجام میداد. بعدها این تحقیقات بهطور مستقل به چاپ میرسیدند و بر مطبوعات تأثیر میگذاشتند و آرام آرام دانشگاهها را تحت سلطه و نفوذ خود در میآوردند.
این فرآیند بسیار به درازا کشید. به نظرم ما الان به جایی رسیدهایم که دیگر به چیزی مثل بنیاد میراث نیاز نداریم. دانشگاهها دیگر تقریباً تسلیم پروژههای نئولیبرالیای شدهاند که احاطهشان کردهاند.
در خصوص طبقهی کارگر نیز باید بگویم، چالش اصلی این بود که بین کارگران بومی و نیروی کار جهانی رقابت ایجاد شود. یکی از راهها گشودن درها به سوی مهاجران بود. بهعنوان مثال، در سالهای دههی 1960، آلمانها نیروی کار ترک وارد میکردند، فرانسویها نیروی مغربی و انگلیسیها هم نیروی کار مستعمراتی را میپذیرفتند. اما اجرای این سیاستها نارضایتی عمومی و درگیریهایی را به دنبال داشت.
با وجود اعتراضات، طبقهی سرمایهدار راه دیگری را برگزید: بردن سرمایه به جایی که نیروی کار ارزان وجود داشت. اما برای اینکه جهانیشدن پا بگیرد چارهای نداشتند جز اینکه تعرفهها را کاهش دهند و قدرت سرمایهی مالی را افزایش دهند، چرا؟ برای اینکه سرمایهی مالی سیالترین شکل سرمایه است. بنابراین، سرمایهی مالی و موارد دیگری همچون شناورسازی ارز مورد انتقاد طبقهی کارگری قرار میگرفت که هدف اصلی از این سیاستها مهار آن بود.
در عین حال، پروژههای ایدئولوژیک خصوصیسازی و مقرراتزدایی به بیکاری دامن زدند. از اینرو، در داخل بیکاری بیداد میکرد و شرکتها و بانکها نیز برای پایینآوردن هزینهها و فرار از مالیات با تأسیس شعب آفشور (Offshoring) شغلها را به خارج از مرزها انتقال میدادند، و البته سومین مؤلفه تغییرات تکنولوژیکی است که منظور از آن صنعتزدایی است، صنعتزدایی از طریق اتوماسیون و خودکارسازی ابزار تولید صورت میگیرد. هدف از این استراتژی هم درهمشکستن نیروی کار بود.
این اتفاق فقط یک حملهی ایدئولوژیک نبود بلکه آسیبهای اقتصادی نیز به همراه داشت. به نظر من، این همان چیزی است که ما به آن نئولیبرالیسم میگوییم: پروژهی سیاسیای که بورژوازی یا همان طبقهی سرمایهدار آن را به تدریج به اجرا درآورد.
بعید میدانم که آنها این پروژه را با خواندن هایک یا هر کس دیگر آغاز کرده باشند، به نظرم آنها فقط شهودی میگفتند «باید طبقهی کارگر را خرد کنیم، اما چطور میشود این کار را کرد؟». بعد دیدند یک نظریه وجود دارد که به آنچه آنها میگفتند مشروعیت میبخشید.
از زمان انتشار تاریخ مختصر نئولیبرالیسم در سال 2005 حول این مفهوم بسیار قلمفرسایی شده است. علیالظاهر دو جریان وجود دارند: محققانی که به تاریخ فکری نئولیبرالیسم علاقهمند هستند و افرادی که دغدغهشان «نئولیبرالیسم واقعاً موجود» است. شما در کجای این طیف قرار میگیرید؟
در علوم اجتماعی گرایشی وجود دارد که من در برابر آن مقاومت میکنم، گرایشی که میکوشد یک نظریهی تک بعدی از چیزی ارائه کند. بنابراین گروهی از مردم هستند که میگویند، خب، نئولیبرالیسم یک ایدئولوژی است، پس تاریخی ایدئالیستی برای آن مینویسند.
تاریخی که میشل فوکو دربارهی بحث حکومتمندی(governmentality) نوشته نسخهای است ایدئالیستی که وجود گرایشات نئولیبرالی در قرن هجدهم را تأیید میکند. اما اگر قرار باشد نئولیبرالیسم را بهمثابهی یک ایده یا دستهای از کردارهای خاص مربوط به حکومتمندی در نظر بگیریم، بیتردید شکلها و نمونههای پیشینی بسیاری را خواهید یافت.
اما چیزی که جای خالیاش حس میشود شیوهای است که طبقهی سرمایهدار بهواسطهی آن توانست تلاشهای خود را در طول سالهای دههی 1970 و اوایل دههی 1980 میلادی سامان دهد. به نظرم منصفانه است اگر بگوییم در آن مقطع، به هر حال در جهان انگلیسی زبان، طبقهی سرمایهدار کمابیش متحد شد.
آنها روی خیلی چیزها توافق کردند، مثل نیاز به یک نیروی سیاسی که بتواند به شکلی واقعی آنها را نمایندگی کند. بنابراین نظر حزب جمهوریخواه را جلب کردند و کوشیدند حزب دموکرات را تا حدی تضعیف کنند.
از همان سالهای دههی 70، دیوان عالی در ایالات متحده یک سری تصمیماتی گرفت که به طبقهی سرمایهدار اجازه میداد با سهولت بیشتری نسبت به گذشته در انتخابات رأی بخرد.
برای مثال، با اصلاحات انجامشده در امور مالی کارزارهای انتخاباتی کمکهای مالی به ستادهای انتخاباتی شکلی از بیان آزاد آرا و عقاید قلمداد میشود[3]. در ایالات متحده خرید رأی از سوی سرمایهداران یک سنت قدیمی بود که حال بهجای اینکه به شکل زیرمیزی پرداخت شود جنبهی قانونی پیدا کرده است.
در کل، به نظر من آنچه که این دوره را از دیگر دورهها متمایز میسازد تحرکات گسترده در بسیاری از عرصهها، منجمله ایدئولوژی و سیاست، است. همچنین تنها راه توضیح این تحرکات گسترده توجه به میزان نسبتاً بالای همبستگی در طبقهی سرمایهدار است. سرمایه در قالب تلاشی از روی استیصال برای بهبود ثروت اقتصادی و نفوذش، که از اواخر دههی 60 تا 70 میلادی بهشکل جدی تحلیل رفته بود، قدرت خود را بازشناخت.
از سال 2007 تا کنون بحرانهای زیادی را شاهد بودهایم. تاریخ و مفهوم نئولیبرالیسم در فهم این بحرانها چه کمکی به ما میکنند؟
بین سالهای 1945 تا 1973 بحرانها انگشتشمارند؛ در بعضی مقاطع مشکلات جدی وجود دارند، اما از بحرانهای بزرگ خبری نیست. چرخش به سمت سیاستهای نئولیبرالی حین یک بحران در دههی 70 رخ میدهد، و از آن موقع تا کنون کل سیستم چیزی جز یک سری بحران نبوده است. البته این را نیز باید اضافه کرد که بحرانها شرایطی را به وجود میآورند که موجد بحرانهای بعدی است.
بین سالهای 1985-1982 در مکزیک، برزیل، اکوادور و اساساً همهی کشورهای در حال توسعه از جمله لهستان بحران بدهی وجود داشت. در سال 1988-1987، در ایالات متحده با بحرانی بزرگ در صندوقهای پسانداز مسکن مواجه هستیم. در 1990 سوئد نیز دچار یک بحران گسترده میشود که بهموجب آن همهی بانکها بالأجبار ملی میشوند.
بعد البته در 1988-1987بحران سر از اندونزی و آسیای جنوب شرقی در میآورد، سپس به روسیه میرود، بعد هم برزیل را فرا میگیرد و در 2-2001 نیز آرژانتین را میلرزاند.
در سال 2001، در ایالات متحده مشکلاتی وجود داشت که برای حل آنها پول را از بازار بورس بیرون کشیدند و به بازار مسکن تزریق کردند. این قضیه باعث شد که در 8- 2007 بازار مسکن از درون منفجر شود، بنابراین اینجا هم به بحران خوردیم.
اگر نگاهی به نقشهی جهان بیندازید، میبینید که چطور بحران جهت عوض میکند و از جایی به جای دیگر میرود. تأمل در نئولیبرالیسم به ما کمک میکند که حرکت و تغییر جهت بحران را بهتر درک کنیم.
یکی از حرکتهای مهم در فرآیند نئولیبرالسازی اخراج اقتصاددانان کینزی از بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول در 1982 بود، یک پاکسازی تمامعیار که همهی نهادهای مهم اقتصادی را از شرّ مشاوران اقتصادی با دیدگاههای کینزی خلاص میکرد[4].
در عوض، نظریهپردازان نئوکلاسیکِ اقتصادِ جانب عرضه جای آنان را گرفتند و اولین کاری که کردند تصمیمگیری در این خصوص بود که مِن بعد صندق بینالمللی پول (IMF) بایستی هر جایی که بحران ظهور میکند سیاست تعدیل ساختاری[5] (structural adjustment) را به کار بندد.
در 1982، مکزیک دچار بحران بدهی بود. صندق بینالمللی پول به دولت مکزیک میگوید، «ما شما را نجات میدهیم». اما در واقع آنها کاری نمیکردند جز نجات بانکهای سرمایهگذار نیویورکی و پیادهسازی سیاستهای ریاضت اقتصادی.
بعد از 1982، مردم مکزیک در نتیجهی سیاستهای تعدیل ساختاریِ پیشنهادشده از سوی IMF، که به کاهش 25 درصدی استانداردهای زندگی منجر شد، چهار سال تمام عذاب کشیدند.
از آن زمان تاکنون مردم مکزیک چهار تعدیل ساختاری را پشت سر گذاشتهاند. بسیاری از دیگر کشورها بیش از یک بار تعدیل را تجربه کردهاند. تعدیل ساختاری دیگر به یک روال معمول بدل گشته است.
ببینید الان چه بلایی دارند سر یونان میآورند. سیاست آنان در قبال یونان نسخهی دیگری از کاری است که در 1982 در مکزیک کردند، فقط با زرنگی بیشتر. در 8-2007 دقیقاً همین اتفاق در ایالات متحده افتاد. بانکها را از تنگنا نجات دادند و مردم را مجبور کردند تا بهواسطهی سیاستهای ریاضتی پولِ نجات بانکها را از جیب خودشان پرداخت کنند.
آیا در رابطه با بحرانهای اخیر و نحوهی مدیریت این بحرانها توسط طبقهی حاکم چیزی وجود دارد که بهموجب آن بخواهید در نظریهتان دربارهی نئولیبرالیسم بازنگری کنید؟
خب، تصور نمیکنم امروز طبقهی سرمایهدار به اندازهی گذشته متحد باشد. از لحاظ جغرافیایی، ایالات متحده در جایگاهی نیست که بخواهد مثل سالهای دههی 1970 در مقیاسی جهانی ترکتازی کند.
فکر میکنم ما شاهد منطقهایشدنِ ساختارهای قدرت جهانی درون نظام دولتی هستیم، مثلاً در اروپا آلمان هژمونی منطقهای دارد، در آمریکای لاتین برزیل و در آسیای شرقی چین.
واضح است که آمریکا همچنان جایگاه جهانی خود را دارد، اما زمانه تغییر کرده است. اوباما به اجلاس گروه بیست (G20) میرود و میگوید، «ما بایستی این کار بکنیم»، و آنگلا مرکل هم ممکن است در جواب بگوید، «نه، ما این کار را نمیکنیم». در دههی 1970، یک چنین اتفاقی محال بود.
بعلاوه، افرادی مثل بیل گیتس و شرکتهایی همچون آمازون و سیلیکون وَلی که ما آنها را «طبقهی سرمایهدار جدید» مینامیم، نسبت به صاحبان سنتی سرمایه در حوزهی نفت و انرژی سیاست متفاوتی را دنبال میکنند.
در نتیجه، اینها راه خود را میروند، پس مثلاً بین حوزهی انرژی و حوزهی مالی، یا انرژی و سیلیکون وَلی رقابت گروهی تنگاتنگی در جریان است. بخشهایی وجود دارند که در خصوص چیزی مثل تغییرات آب و هوایی، برای مثال، شفاف عمل میکنند.
نکتهی مهم دیگری که باید اضافه کنم این است که فشار نئولیبرالها در دههی 1970 با مقاومت گستردهی طبقهی کارگر، احزاب کمونیست در اروپا و دیگران همراه شد.
اما بگذارید این را هم بگویم که تا اواخر دههی 1980 مقاومت در هم شکسته شد و برندهی این نبرد کسی نبود جز طبقهی سرمایهدار. بنابراین به همان اندازه که از شدت مقاومت کاسته شد، و طبقهی کارگر قدرتی را که داشت از کف داد، به همان ادازه نیز اتحاد و همبستگی بین اعضای طبقهی حاکم ضرورت و کارایی خود را از دست داد.
آنها دیگر مجبور نیستند دور هم جمع شوند تا فکری به حال مبارزات از پایین بکنند چون دیگر خطری آنان را تهدید نمیکند. طبقهی حاکم دارد بسیار خوب عمل میکند بنابراین دیگر لزومی ندارد بخواهد چیزی را تغییر بدهد.
با اینحال، اگرچه طبقهی سرمایهدار خیلی خوب عمل میکند، سرمایهداری تا حدی بد عمل میکند. نرخهای سودپذیری Profit Rates در وضعیت بهتری قرار گرفتهاند اما نرخهای بازسرمایهگذاری Reinvestment Rates به طور ترسناکی پاییناند، به همین علت پول خیلی زیادی به چرخهی تولید برنمیگردد و در عوض در زمینخواری و مستغلات جریان پیدا میکند.
بیایید دربارهی مقاومت بیشتر صحبت کنیم. در کتابتان، به تناقضی اشاره کردید که بنا بر آن با شدت گرفتن هجمهی نئولیبرالیسم ما شاهد افول مبارزات طبقاتی هستیم، حداقل در نیمکرهی شمالی، مبارزاتی که جای خود را به «جنبشهای جدید اجتماعی» برای آزادی فردی دادهاند. میشود کمی این مسأله را روشن کنید که به نظر شما نئولیبرالیسم چطور برخی از اشکال خاص مقاومت را موجب میشود؟
موضوعی اینجا مطرح میشود که باید به آن فکر کرد. چه میشود اگر یک وجه تولید مسلط، با آرایش سیاسی خاص خود، گونهای از مقاومت را به وجود آورد که همچون یک تصویرِ آینهای انعکاسی است از همان وجه تولید؟
در طول دورانی که سازماندهی فوردیستیِ فرآیند تولید در جریان بود، تصویر آینهای وجه تولید فوردیستی مبارزات اتحادیههای صنفی و کارگری متمرکز و همچنین احزاب سیاسیِ مرکزگرا بود.
اما در دورهی تفوق نئولیبرالیسم، با سازماندهی مجدد فرآیند تولید و چرخش به سمت قسمی انباشت منعطف[6] (Flexible Accumulation) چپ جدیدی بهوجود آمد که از بسیاری جهات آینهی تمامنمای نئولیبرالیسم است، مثل او شبکهشبکه، غیرمتمرکز و فاقد سلسلهمراتب است. به نظرم این خیلی جالب است.
تا حدی میتوان گفت این تصویر آینهای بر همان چیزی مهر تأیید میزند که میکوشد نابودش کند. در تحلیل نهایی، به نظرم مبارزات اتحادیههای صنفی فیالواقع موجب تقویت فوردیسم شد.
فکر میکنم که الان بخش عمدهای از چپ، که بسیار خودآیین و آنارشیستی شده، واقعاً در حال تقویت هر چه بیشتر مرحلهی آخر نئولیبرالیسم است. خیلی از چپها خوش ندارند این را بشنوند.
البته سؤال اینجاست که آیا راهی وجود دارد بشود آن بخشی از مقاومت موجود را سازماندهی کرد که جزئی از آن تصویر آینهای نباشد؟ آیا میتوانیم این آینه را بشکنیم و چیز دیگری پیدا کنیم، که ملعبهی دست نئولیبرالیسم نباشد؟
مقاومت در برابر نئولیبرالیسم به طرق مختلف رخ میدهد. در کتاب، تأکید میکنم آن نقطهای که در آن ارزش تحقق مییابد نقطهی تنش نیز هست.
بله، ارزش در فرآیند کار تولید میشود، و این یکی از جنبههای مهم پیکار طبقاتی است. اما ارزش در بازار و از طریق فروش تحقق مییابد، این چیزی است که اساساً پای سیاست را وسط میکشد.
بخش عمدهای از مقاومت در برابر انباشت سرمایه فقط در نقطهی تولید اتفاق نمیافتد، بلکه بهواسطهی مصرف و تحقق ارزش نیز میشود مقاومت کرد.
یک کارخانهی تولید خودرو را در نظر بگیرید: کارخانههای بزرگ سابق بر این حدود بیست و پنج هزار نفر را به خدمت میگرفتند؛ حالا آنها در عوض پنج هزار نفر را استخدام میکنند، چرا؟ چون با پیشرفت تکنولوژی نیاز به نیروی کار هم کاهش پیدا کرده است. بنابراین، دائم نیروی کار بیشتری از گردونهی تولید خارج و به سوی زندگی شهری هل داده میشود.
در پویش سرمایهداری، کانون نارضایتی با سرعت بسیار بالایی در حال حرکت به سمت مبارزات بر سر تحقق ارزش است، یا همان میارزات بر سر سیاست زندگی روزمره در شهر.
بیتردید کارگران همچنان مهماند و مسائل زیادی بین کارگران وجود دارند که از اهمیت بالایی برخوردار هستند. مثلاً اگر در شِنژن چین باشید مبارزات بیشتر مربوط میشوند به فرآیند کار. اگر در ایالات متحده باشید، احتمالاً بایستی از اعتصابات در شرکت مخابراتی وِریزون (Verizon) حمایت بکنید.
اما در بسیاری از بخشهای جهان، مبارزات عمدتاً بر سر کیفیت زندگی روزمره هستند. به اعتراضات و مبارزات بزرگ در ده تا پانزده سال اخیر نگاه کنید: مثلاً، اعتراضات پارک گزی در استانبول اعتراضات کارگری نبودند، بلکه از نارضایتی عمومی از سیاست زندگی روزمره و عدم وجود دموکراسی و فرآیندهای تصمیمگیری ناشی میشدند؛ در شورشهای شهری سال 2013 در برزیل نیز، باز مردم نسبت به سیاستهای مربوط به زندگی روزمره اعتراض داشتند: حمل و نقل عمومی، امکانات و پولی که صرف ساختن استادیومها میشود چرا مصروف ساختن مدارس، بیمارستانها و مسکن ارزان نمیشود؟ شورشهایی که در لندن، پاریس و استکهلم شاهدشان هستیم در اعتراض به فرآیند کار نیستند، بلکه به سیاست زندگی روزمره مربوط میشوند.
این نوع از سیاست با سیاست موجود در نقطهی تولید تفاوتی نسبی دارد. در نقطهی تولید، سرمایه در مقابل کار قرار میگیرد. مبارزات بر سر کیفیت زندگی شهری از حیث پیکربندی طبقاتیشان از شفافیت کمتری برخوردار هستند.
سیاست طبقاتی شفاف، که معمولاً محصول فهمی خاص از تولید است، هر چه واقعگراتر میشود شفافیت خود را از دست میدهد و مبهمتر میگردد. طبقه همچنان در فهم سیاست طبقاتی به ما کمک میکند، اما نه طبقه در معنای کلاسیک آن.
فکر نمیکنید که بیش از حد دربارهی نئولیبرالیسم صحبت میکنیم و خیلی کم به سرمایهداری میپردازیم؟ چه زمانی باید نئولیبرالیسم را به کار ببریم و چه زمانی سرمایهداری را؟ و دیگر اینکه درهمآمیزی این دو با هم چه عواقبی را به دنبال دارد؟
بسیاری از لیبرالها میگویند از لحاظ نابرابریِ درآمدی نئولیبرالیسم دیگر شورش را درآورده، میگویند خصوصیسازی کار را به جاهای باریک کشانده است، و اینکه بعضی چیزها همچون محیط زیست اموال عمومی هستند و باید در حفظ آنها کوشا باشیم.
همچنین برای صحبتکردن از سرمایهداری راههای دیگری نیز وجود دارند، از قبیل اقتصاد شراکتی (Sharing Economy)، که به شدّت سرمایهدارانه و سودجویانه شده است.
انگارهای وجود دارد به نام سرمایهداری اخلاقمدار (Ethical Capitalism)، که خیلی ساده منظور از آن این است که صادق باشیم و از همدیگر دزدی نکنیم. بنابراین، در ذهن مردم این امکان وجود دارد که بشود نظم نئولیبرالی را اصلاح کرد و آن را به شکل دیگری از سرمایهداری بدل ساخت.
به نظرم این امکان هست که بشود سرمایهداریای ساخت بهتر از آنچه الانوجود دارد، اما وقوع چنین اتفاقی کمی بعید است.
در حال حاضر مشکلات بنیادین آنقدر عمیق هستند که ره به جایی نمیبریم مگر با یک جنبش ضدسرمایهداری بسیار نیرومند. بنابراین میخواهم به عوض استفاده از اصطلاحات ضدّنئولیبرالی از اصطلاحات ضدسرمایهداری استفاده کنم.
به نظرم خطر اینجاست که وقتی مردم از مبارزه با نئولیبرالیسم میگویند، به نظر میرسد انگار سرمایهداری، در هر شکل، دیگر موضوعیت خود را از دست داده است.
بخش عمدهای از جریانهای مخالف با نئولیبرالیسم از پرداختن به مسائل کلان مرتبط با رشد مرکبِ بیپایان عاجزند، از قبیل مسائل زیستمحیطی، سیاسی و اقتصادی. بنابراین ترجیح من این است که بهجای مبارزه با نئولیبرالیسم از مبارزه با سرمایهداری سخن بگویم.