شاید بتوان گفت پیتر سلاتردایک در آلمان چهره جنجالی و در بیرون آلمان یک فیلسوف است. جنجالهای فکری و نظری سلاتردایک در نقد سیاست مهاجرت آنجلا مرکل (که خود اسباب دست حزب راست آلمان شد)، تا کتاب اخیرش «پروژه شلینگ» که علیالظاهر هجویهای بر سیاستهای جنسیتی مد روزست، بازتاب یافتهاند. متفکری با دشمنانی از چپ و راست. اما آنچه بیش از همه سلاتردایک را در صف فلاسفه قرار میدهد، نگاه ویژه وی به روان سیاست است. سلاتردایک به مدد تاریخ، روانشناسی را از انحصار فردیت بیرون میآورد و به آن جهتی جمعی میدهد. این نگاه برای نمونه در دو کتاب مشهور وی بازتاب داشته اند: کتاب «نقد عقل کلبیمسلک»، و کتاب «خشم و زمان». «نقد عقل کلبی » تبارشناسی از نیهیلیسم معاصرست که علیرغم مشابهتهایش به کلبیمسلکان جلوهای متفاوت از زیست و روان جمعی را در خود پنهان دارد. ( این تفاوت بهزعم سلاتردایک در تطور کینیک به سینیک خود را نشان داده است). کتاب «خشم و زمان» اما خشم متفکران فراوانی را برانگیخت، چرا که منظومه فکریی را ترسیم کرد و مدعی شد نه تنها شروع افسانههایی چون ایلیاد با خشم همراه بوده است، بلکه خشم همچون محرکی لامحاله در زیست تاریخی انسان نقش بازی کرده است، و پس از روشنگری راه بر این خصیصه انسانی! بسته شده است. خشم فرو خرده میشود بیاینکه راهی برای بیانش فراهم آید.
***
لوپوان: درطی این همه سال، هرگزکلمه مردم تا بدین حد به افتضاح کشیده نشده بود. مردم کیستند؟
پیترسلاتردایک: مردمیوجودندارد.مردم افسانهایبیشنیست. اینواژه، واژهایمتعلقبهسدههجدهاست،واژهایمضر، چهتوهماتحادیکاذبراایجادمیکند: توهمیکدستی. بندهبهعمرم، مردانوزنانزیادیدیدهام، پیرانوجوانانفراوانی دیدهام،امامردمیندیدهام. پوپولیسمحالحاضریقیناً چیزی جزابقای توهم وجود چیزی به نام مردم نیست.
لوپوان: توهمی که عواقبی به بارمیآورد.
پیترسلاتردایک: سیاست دارد به طور فزاینده غیرعقلانی و بر مبنای احساس پیش میرود. گویی وقتش رسیده از خودمان بپرسیم آیا بهتر نیست که به تکنیک یونانی اداره حکومت بازگردیم؟ بودهاند، انتخاباتی که به شکل لاتاری انجام گرفتهاند. در بسیاری مسابقات، شناختمان ازشخصیتی که برمیگزیدیم بسی بیشتر از چهرههای برگزیده انتخاب الکتورال است: «لحظه»ایی که همانگونه که با برگزیدن ترامپ شاهدش بودیم، دارد بیشتر و بیشتر شبیه به یک لودگی مخوف میشود.
این همان چیزی است که نویسنده و تاریخنگار هلندی، دیوید فان ریبروک صورتبندی میکند و من نیز با او موافقم، فان ریبروک بر این عقیده است که اصل لاتاری چونان پاد زهری واقعی برعفونتهای پیرادمکراتیک که بر دموکراسیهای ما اثر نهاده، عمل میکند. توگویی، دیگرنمیتوان به اصل اکثریت عقلا اتکا نمود. ازآن بدتر، به نرخ مشارکت نگاه کنید: آیا هنوز میشود از اکثریت شهروندی که رای میدهند سخن گفت؟
لوپوان: چه چیزی الهامبخش شما در نظریه رایج «پساحقیقت» است؟
پیترسلاتردایک: نظریه پساحقیقت در پیوند با سیر قهقرایی روشنفکری جمعی است که تعریف میشود: تصور نمودن واقعیت پیچیده دیگر تقریباً محال است. بسیج احساسات بر توصیفات بیطرفانه سبقت گرفته است، و این همان چیزی است که من از آن به نام «هرز شدگی حوزه عمومی» یاد میکنم: امری که دست در دست سرخوردگی واقعی جمعی دارد. این امری اجتماعی است که درفرانسه و در جشنهای سلطنتی زمان ناپلئون سوم رواج یافت. بناپارتیسمی که بعدها بدل به ابزار سلطه و رفع بسیج سیاسی تودهها شد: اغوا نمودن و منحرف نمودن اذهان تودهها با آنچه امروزه سرگرمی نامیده میشود. «جشن سلطنتی» ما، از این پس روی صفحه اسکرینها پخش میشود، وشما هم به این نتیجه خواهید رسید که روند هرزگیش بسیار قابل توجهه است.
لوپوان: آیا در انتخابات آمریکا باز پسگیری دموکراسی به دست لایههای مختلف تودهها را شاهدیم؟ همان تودههایی که احساس میکردند که به دست نخبهها، نخبههای منفورشان به حاشیه روان شدهاند؟
پیترسلاتردایک: راستش من لزوماً شاهد احساسات ضد نخبهگرایانه نیستم، چه همین تودهها نخبههای پولی را خیلی هم خوب تحمل میکنند، که خب ترامپ دیگر تجسمش است. نخبههای ورزش هم به همین ترتیب، تودهها، نخبههای ورزش را میستایند، تا حدی که برایشان جالب است درباره درآمد یک فوتبالیست یا راننده فرمول یک که درآمدی هزار برابر ایشان دارد، باهم بگومگو کنند. شاید دلیلش این باشد که نخبههای ورزشی حداقل تودهها را سرگرم میکند، و خب بدین شکل به تودهها ادای دین میکنند. اما نخبگان فرهنگی، نه. ایشان مورد نفرتند، چرا؟ چون وجدانها را برمیآشوبند. ساکنین دموکراسیهای غربی خوب میدانند که ایشان خود داوطلبانه از بهترینها امتناع و بیشتر خود را مهیای معادلهای فرهنگی فست فود کردهاند، و خب اگر فرصت مواجه عمیق با نویسندگان، هنرمندان، وفیلمسازان را از دست دادهاند، قصور از خودشان است. اما حوزه سیاست هنوز متفاوت است. نخبه سیاسی کیست؟ همان گروه اجتماعیای است که از پس یک انتخابات بیرون میجهد: اریستوکراسی کارکردی و غیرموروثی، چراکه اصل بر شایستگی است، و شایستگی هم موروثی نیست.
لوپوان: اما بحران بالا گرفته و شایستگی دیگر محلی از ارعاب ندارد.
پیترسلاتردایک: نه، اوضاع دموکراسیهای ما مثل اوضاع بخش سرطان دریک بیمارستان بزرگ است، جایی که بیماران دیگر بههیچوجه به پزشکانشان اعتمادی ندارند. اینجاست که مردم دیگربه دنبال شایستهها نمیروند و بیشتر جویای کسی هستند که سابقاً شفابخشیهای معجزهگون میکردند. به علاوه این که سیاست همیشه واجد نگرهای شبهمذهبی هم بوده است. مگرنه این است که نقدهای ما به دونالد ترامپ بر این اساس است که او مسائل را بیش از حد ساده سازی میکند؟ برعکس من معتقدم که سادهسازی، ماهیتی خسروانی دارد. چراکه در قدیم شاهان، به دلیل برتریشان به قانون، واجد ابزار کلاسیک سادهسازی بودهاند، و آن ابزارهم چیزی نیست جزتصمیمگیری. پوپولیسم درواقع، تصمیمگیری بر ای اذهان ساده است. برگردیم به ترامپ. ترامپ واجد کاریزمای ناشایستگی است، که این البته با کاریزمای معصومیت مضاعف شداست؛ کاریزمای معصومیت ترامپ ناشی از بیتجربگی او در عالم سیاست است: پدیدهای غیرسیاسی که حالا سیاسی شده است. کارشناسی آمریکایی همین چند روز پیش بابهرهگیری از نرمافزاری، نشان داده است که ترامپ درسخنرانیهایش با زبان یک کودک ده ساله سخن میگوید. این باعث میشود، مخاطبین ترامپ سر یک دوراهی گیر کنند: یا ترامپ یک ابله است، یا مسیحاست. فیالواقع نیم کسانی که رای دادند، خصلت مسیحایی ترامپ را باور نمودند. خیلیها معتقدند که اگر قرار باشد چیزی ما را نجات دهد، آن ناشایستگی است، درعصرعجیبی زندگی میکنیم: عصر عطش ارتجاع.
لوپوان: آیا چنین اتفاقی درفرانسه هم ممکن است روی دهد، فرانسه یعنی همانجایی که همه به مسیحا بدگمانند وسرشاه هم مدتهاست بریده شده است.
پیترسلاتردایک: فرانسه نیز باید نگران باشد، چراکه دوران فرنسوا اولاند چنان به فرسایش چپ منجرشد، که آدم نمیداند چه کسی میتواند به طرز منسجمی تجسم امید برای مردم باشد، اصل امید یعنی همان اصلی که همزاد چپ است. فرانسه زادگاه همزمان دو چیز است، اگرچراغ پیشرفت را به دست بگیرد، همزمان میتواند هر آنچه «واکنشی» است را نیز از سرگیرد. امروزه جبهه ملی یا فرانت ناسیونال، واکنش جدیدی درسر میپروراند که بخشی از یک واکنش گستره جهانی است: واکنش آنان که مأیوس شدهاند، کنارزده شدهاند و یا به ستوه آمدهاند. درواقع جبهه ملی هم کاریزمایی دارد که آن را از لحاظ ساختاری به ترامپیسم متصل میکند و بخش عمدهای ازفرانسه یعنی آنان که میتوان «یتیمان امید» نامیدشان چندان هم ازطرحهای جبهه ملی ناخرسند نیستند. مشکل جدی اما این است که چپ ارتباط خود را با پیشرفت واقعی از دست داده است. چپ دارد برای بازتعریف کردن خود هر چه بیشتر به واکنش در برابر مخالفانش بسنده میکند. حتی میتوان گفت چپ دیگر نمیداند که اصلاً کنش چیست. در هر حال به زودی خواهیم دید که این اشتیاق یا ارتجاع در مهد روشنگری چه جایگاهی خواهد داشت.
منبع:
مصاحبه مجله فرانسوی لوپوان با فیلسوف آلمانی پیتر سلاتردایک در تاریخ 19 نومبر 2016
http://www.lepoint.fr/politique/peter-sloterdijk-on-ne-peut-plus-se-fier-au-principe-de-majorite-intelligente-19-11-2016-2084180_20.php