پروست، دلوز، اسپینوزا: بحثی در پیری به‌منزلۀ شکل‌پذیری شکل‌دهنده

کاترین مَلَبو، ترجمه: صالح نجفی

دریافت فایل مقاله

 

 

 

 

حال بیایید سرفرصت یکی از دشواری‌های قرائت دلوز از اسپینوزا را بررسی کنیم. چگونه و چرا باید پیری و بیماری را یک کاسه کنیم و با هم در نظر آوریم؟ آیا این‌طور نیست که یکی تدریجی و طبیعی است و دیگری همیشه غیرمنتظره و ناگهانی و شرم‌آور؟ چگونه می‌توان این دگرگونی­های هویتی را مشتق از مقوله­ای واحد تلقی کرد، یعنی شکل­پذیری یا پلاستیک‌بودن کناتوس یا کوشش صیانت ذات؟

مسئلۀ پیرشدن را عموماَ خسران شکل­پذیری وصف می­کنند. در این‌جا مهم صحبت از شکل‌پذیری «خوب» است. به ذهن کسی هم خطور نمی­کند که وقتی شکل­پذیری خوب صحنه را ترک می­کند ممکن است شکل‌پذیری دیگری در کار شود. به نظر می­رسد دو تصور رقیب از پیرشدن به‌طرزی مبهم با هم مقابله می­کنند و از ما می­خواهند با درنظرگرفتن توامان هر دو نوع خلاق و مخرب شکل‌پذیری تعریف پیرشدن را از نو بررسی کنیم و پیرشدن را به‌مثابۀ تغییر در نظر آوریم و بدین اعتبار ببینیم چگونه می­توان پیرشدن را ذیل مقولۀ بیماری به‌منزلۀ یک رخداد (واقعه) بازدید.

اولین و شایع­ترین تصور از پیرشدن، هم در افکار عمومی هم در جامعۀ علمی، مفهومی غایت‌شناختی است که به موجب آن پیرشدن غایت طبیعی زندگی است، سیری نزولی که ناگزیر از پی بزرگسالی (بلوغ) آغاز می­شود. به نظر می­رسد پیری را نمی­توان جدا از حرکت تدریجی «پیرشدن» تصور کرد. واضح­ترین تصویر این نوع صیرورت تصویری است که ژِرار لو گوئس، متخصص درمان سالمندان، در کتاب سن و اصل لذت ارائه کرده است. او زندگی را به سفری با هواپیما تشبیه می­کند: «ما جملگی سوار هواپیمایی بوده­ایم. بیشتر ما می‌دانیم... که هر پروازی را می­توان تقریباَ به سه بخش تقسیم کرد:  از زمین بلندشدن، گشت‌زدن و فرودآمدن. اگر کودکی و جوانی را از زمین بلندشدن بگیریم و بزرگسالی را گشت‌زدن، آن‌گاه فرودآمدن را می­توان نماینده­ی زمانی گرفت که برای نشستن روی زمین باید سپری کرد.»[i] بنابراین پیری هم­ارز آغاز فرودآمدن می­شود: «و اگر برگردیم به تشبیه هوانوردی، همین‌حالا دیدیم که پیری را می­توان به فرودآمدن یک پرواز مانند کرد، آدم­هایی که خود را در چارچوب جبر زیست­شناختی مسافران پروازی تجاری قلمداد می­کنند با حالتی انفعالی این فرودآمدن را تجربه می­کنند اما کسانی‌که تصمیم می‌گیرند افسار پرواز را به دست گیرند آن‌ را با حالتی فعال تجربه می­کنند، همان‌طور که خلبانی بر جریان پرواز مسلط است.»[ii] استعاره­ی پرواز با هواپیما یقیناً پیری را فرایندی آهسته و پیوسته وصف می­کند که در میان‌سالی آغاز می­شود و بی‌آنکه ضرورتاً خطی یا بی­تلاطم باشد، مع­الوصف مراحلی متوالی را به‌طور منظم طی می­کند و به انتها می­رسد.

بر پایۀ شاکلۀ پیرشدن (صیرورت پیری)، شکل‌پذیری (پلاستیک‌بودن) یعنی بدانیم چگونه به‌تدریج به فرایند فرودآمدن شکل بدهیم، بدانیم چگونه به یک معنی پیری خود را ابداع کنیم، بدانیم چگونه پیری خود را «مدیریت کنیم» چگونه «جوان بمانیم». برعکس، خسرانِ شکل­پذیری به‌منزلۀ پذیرفتن فرودآمدن تلقی می­شود، پاپس‌کشیدن، انفعال یا پذیرندگیِ محضِ تخریب یا انفجار نهایی، بدون هیچ وسیله‌ای برای آفریدن صورت یا فُرمی.

تصور دومی است که پیری را نه صرفاً فرایندی تدریجی بلکه ضمناً و به‌وجهی متفاوت یک رخداد تعریف می­کند. یک گسست ناگهانی یا اگر مایلید به قولی مثل سانحه­ای هوایی یا سقوط هواپیما. حتی در آرام­ترین شکل پیری همواره جنبه­ای غیرمترقبه، اتفاقی یا فجیع در کار است. این مفهوم از پیری به‌عنوان یک اتفاق شاکله­ی اول را پیچیده­تر می­کند. بنا به این مفهوم برای پیرشدنِ کامل پیرشدنِ تدریجی کافی نیست. چیز دیگری لازم است، یعنی رخدادِ پیری. رخدادی ناگهانی، پیش‌بینی‌نکردنی، که یک­هو همه‌چیز را به‌هم می­زند و زیر و زبر می­کند. این مفهوم از پیری را دیگر نمی­توان پیرشدن [تدریجی] تعبیر کرد، بلکه «آنی‌بودنِ پیری» باید خواند، اگر واقعاً بخواهیم این واقعه را به‌عنوان مسخی خلاف انتظار و ناگهانی درک کنیم، مثل اتفاق­های که گاهی درباره­شان می­خوانیم: «یک شبه موی سرش سفید شد». چیزی رخ می­دهد که حرکت آدم را به سمت پیری شتاب می­بخشد و نقش فروریختن را بر فرایند پیرشدن حک می­کند که هم تحقق آن است و هم نیست. تصادفی احمقانه، شنیدن خبری بد، سوگواری، درد – و ناگهان فرایندِ شدن متوقف می­شود [فریز می­شود]، و موجود، صورت (فُرم) و فردی بی­سابقه خلق می­شود.

اوضاع در مورد پیری و مرگ، هر دو، به‌همین منوال است: آنی‌بودن، مرز میان طبیعی‌بودن و نامترقب‌بودن را نامعین می­کند. پیرشدن ما طبیعی است یا ناگهانی؟ ما طبیعی می‌میریم یا ناگهانی؟ آیا مرگ همواره یکی از این دو حالت نیست؟ یا این یا آن؟

آیا ما هماره براستی می‌بینیم که اطرافیانمان به‌تدریج پیر می­شوند؟ متوجه تعدادی چین و چروک، چند تا گودی، چندتایی لغزشِ در حافظه می‌شویم، با این‌حال، همیشه یک روز می­رسد که دیگر نمی­گوییم «فلانی دارد پیر می­شود» بلکه می­گوییم «پیر است»، مسخ شده و به صورت شخصی پیر در آمده است، چیزی شبیه نسخه­ای تراژیک از افسانه­های پریان کودکی. از منظر این تصور دوم، شکل­پذیری مبین نوعی تغییر انفجاری فرداست، گسستی مطلق. پیری گسستی در هستی آدم است – نه پیوستگی.

ممکن است خواننده بخواهد در این نقطه مرا متوقف کند و بگوید آن‌چه معمولاً این دو مفهوم از پیری را از هم جدا می­کند چیزی نیست جز مداخله­ی آسیب‌شناسی. در فرودآمدن هواپیما، سانحه­ی آسیب‌زایی که صیرورت را دچار وقفه می­کند و جنبه­ی رخدادیِ مسخ را وارد می­کند ممکن است طی فرایند طبیعی پیری مداخله کند. اما نه وقوع بیماری یا به‌هرحال نه فقط وقوع بیماری است که به ما امکان می­دهد دو مفهوم پیری را از هم جدا کنیم. به‌راستی یک بیماری واحد، حتی یک ضایعه­ی (lesion) واحد را می­توان برحسب هردو شاکله­ی تداوم­گرا و رخدادگرا تعبیر کرد. بیماری را می­توان تحقق یک تقدیر شمرد و به‌همان‌اندازه یک گسست. دراین معنی حق با دلوز است که امکانِ پیری و امکان بیماری را در سطح واحدی از هستی قرار می­دهد. بر این اساس من قبول دارم که هر دو تصور از پیری می­توانند هر نوع سوژه­ی پیرشونده را وصف کنند، خواه سالم خواه بیمار، فقط اگر مایل باشیم الگوهایی برای فکرکردن به پیری از دل این دو تصویر بیرون بکشیم می­توانیم واقعاً رهیافتی رضایت­بخش به آسیب‌شناسیِ ذهن سوژه­ی سالمند و نتیجتاً به درمان او بپردازیم.

مفهوم اول از پیری، پیرشدن تدریجی، تابع فهمی خاص از شکل­پذیری است که در اصل در روانکاوی کلاسیک نضج گرفت. استفاده­ی فروید از مفهوم «شکل­پذیری» واقعاً روشنگر است. او به این اصطلاح دو معنای بنیادی می­بخشد. اولی آن چیزی است که او «شکل­پذیری حیات روانی» می­نامد که اشاره دارد به ماهیت تخریب‌ناشدنی ردّپاهایی که تقدیرِ روان سوژه را شکل می­دهند. می­دانیم که از نظر فروید هیچ تجربه­ای فراموش نمی­شود. ردّپا هیچ‌گاه از لوح ضمیر پاک نمی‌شود. ردّپا ممکن است جرح و تعدیل شود، از شکل بیفتد، از نو شکل بگیرد – اما هرگز محو نمی­شود. امر ابتدایی ناپدید نمی­شود. بدین قرار است که:

«در حیات روان، تک‌تک مراحل قبلی رشد در کنار مرحله­ای بعدی که از دل مرحله­ی قبلی برآمده است به حیات خود ادامه می­دهد؛ در این‌جا توالی متضمن هم‌زیستی هم است هر چند کل سلسلۀ دگردیسی­ها در مورد موادی واحد به‌کار رفته است. حالت ذهنی قدیمی­تر ممکن است سال­­های‌سال جلوه نکرده باشد ولی با این‌حال آن‌چنان حضور دارد که هر لحظه ممکن است باز وجه بیان [یا تجلی] نیروهای حاضر در ذهن و در واقع تنها وجه بیان این نیروها گردد، انگار همۀ تحول‌های بعدی ملغی یا کان لم یکن شده‌اند. این شکل­پذیری خارق­العاده­ی تحول­های ذهنی به‌لحاظ سمت و سو فاقد محدودیت نیست؛ می­شود آن را ظرفیت ویژه­ای برای به تو برگشتن (involution) (مثل لب برگشتگی برگ یا گلبرگ گل و گیاه) – برای واپس‌رفتن (regression) – وصف کرد زیرا هیچ بعید نیست که یک مرحلۀ بعدی و برتر رشد، همین‌که پشت سر نهاده شد، دیگر نتواند حاصل شود. ولی مراحل ابتدایی را همیشه می­توان از نو برقرار کرد؛ ذهن ابتدایی، به کامل­ترین معنای کلمه، خراب‌نشدنی [فراموش‌نشدنی] است. آنچه ما بیماری­های ذهنی می­نامیم لاجرم در افراد عادی این تصور را به‌وجود می­آورند که حیات فکری و روحی ویران شده است. در واقعیت، تخریب فقط در مورد اکتساب­ها و تحول‌های بعدی مصداق دارد. ذات بیماری ذهنی در بازگشت به حالات قبلی حیات و عملکرد عواطف نهفته است. یک نمونۀ عالی از شکل­پذیری حیات ذهن حالت خواب است، حالتی که غایت هر شب ماست. و از آن‌جا که آموخته­ایم حتی رویاهای آشفته و بی‌معنا را تفسیر کنیم، می­دانیم هر زمان که به خواب می­رویم اخلاقیاتی را که به صد خون دل کسب کرده­ایم مثل لباس از تن درمی­آوریم و صبح فردا باز بر تن می­کنیم.»[iii]

بدین قرار شکل­پذیری دلالت دارد به امکان تغییرکردن بدون خراب‌شدن؛ شکل­پذیری معرف کل راهبرد جرح و تعدیل است که می­کوشد از تهدید تخریب بپرهیزد.

تعریف دوم شکل‌پذیری در گفتار فروید به سرزندگی لیبیدو مربوط می­شود. شکل­پذیری لیبیدو به تحرک (Bewegtheit) آن مربوط می‌شود، به عبارت دیگر مربوط می‌شود به توانایی آن برای تغییر هدف (ابژه) خود، برای ثابت نماندن روی یک هدف، و ظرفیت تغییر مایه‌گذاری­های روانی خود. انرژی‌های جنسی و عشقی روی یک شیء یا آدم مایه­گذاری می­کنند ولی فرد را ملزم نمی­کنند تا ابد به آن شیء و یا آدم بچسبد؛ آدم باید درجه­ای از نرمش را حفظ کند، درجه­ای از انعطاف و شکل­پذیری، تا بتواند به موضوعی دیگر دل بندد، تا به عبارت دیگر آزاد بماند.

مؤثربودن درمان روانکاوانه در درجۀ اول در گرو شکل‌پذیری لیبیدوست. بیمار باید بتواند تطوّر یابد و مایه­گذاری­های عاطفی سابق خویش را ترک کند تا به‌جای آن‌ها پیوند­هایی نو بسازد و به‌وجهی متفاوت میل بورزد. شکل‌پذیری لیبیدو بیمار را قادر می­سازد زندانیِ آرایشِ روانی ثابتی نماند که معمولاً دردناک و فلج‌کننده است. با این همه فروید پیری را دقیقاً هم‌چون خسرانِ این شکل‌پذیری لیبیدو یا کاهش چشمگیر آن وصف می­کند، به میزانی که مایه­گذاری جنسی را تضعیف کند. در پروندۀ «گرگ­‌مرد»، فروید می­گوید: «ما دربارۀ آن­ها فقط یک چیز می­دانیم: تحرک مایه­گذاری­های (cathexes) ذهنی کیفیتی است که با افزایش سن به‌طرز چشمگیری کاهش می­یابد.»[iv]  بیمار، به‌مرور زمان، در نتیجۀ این تضعیف قوای شهوی، دیگر نمی­تواند فرایند درمان را آغاز کند. بدین‌سان درمان مشکلات ذهنی آدم­های سالمند تلاش بیهوده و کاری بی­سرانجام خواهد بود.

امروزه، این حکم چندان قانع‌کننده نمی‌نماید و امکان درمان در سنین بالا به‌وضوح حمایت می­شود و به‌کار بسته می­شود. لو گوئس در کتاب سن و اصل لذت به صورت­‌بندی دوگانۀ فروید از مفهوم شکل­پذیری برمی­گردد، یعنی تخریب‌نکردنی‌بودن حیاتِ روان و سمج‌بودن مایه­گذاری‌های لیبدو. او ثابت می­کند آدمی که پیر می­شود می­کوشد ضعیف‌شدن طبیعی مایه­گذاری­های لیبدو را از راه تأکید ناخودآگاه بر حیات روان جبران کند که علامت بارز آن برگشت به صورت­های روانی طفولیت است. گمان می­رود اشخاص مسن­تر به سولیپسیسم [اعتقاد به تنهاخودی] و اگوتیسم [خود محوری] اطفال باز می­گردند. ضعیف‌شدن لیبدو همراه می­شود با قوی‌شدن رانه­های ناکاملِ ماقبل تناسل و گوشه‌گرفتن خودشیفتگانه. فِرِنس نیز به این نکته اشاره می­کند وقتی توضیح می­دهد: «اشخاص مسن­تر دوباره کودک­سان می­شوند، حالت خودشیفتگی می­یابند و بسیاری از دلبستگی­های خانوادگی و اجتماعی را از کف می­دهند: ایشان فاقد بخش بزرگی از تواناییِ تصعیدند... لیبدوی ایشان به مراحل ماقبل تناسلِ رشد واپس می­رود.»[v]

لو گوئس تلقی پیری به‌منزله­ی رخداد یا پیری آنی بدن را نمی­پذیرد. او می‌نویسد:

«کسی نمی­تواند تاریخ دقیقی برای آغاز فرایند [تدریجی] پیری روانی تعیین کند زیرا پیری، برخلاف تولد، رخداد نیست بلکه فرایندی آهسته و پیوسته است شبیه رشدکردن و از پاره­ای جهات درست نقطه­ی مقابل رشد است. با این‌همه می­توان آغازی روانی برای آن تعیین کرد زیرا این پیری در لحظه­ای آغاز می­شود که فانتزی با پیداشدن پلاسیدنی پایدار به‌هم می­خورد - خواه ازدست‌رفتن قدرت اغواگری در زن باشد خواه کاهش انرژی در مرد باشد - پلاسیدنی با پیامدهای بسیار، پیامدهای عاطفی و ذهنی و جسمی و حرفه‌ای و اجتماعی.»[vi]

لو گوئس وجود «آغازی روانی» برای پیری را می­پذیرد، اما این آغاز نامعین و مبهم است، و از شیب «طبیعی» زندگی نشأت می­گیرد نه از اتفاقی که مثل نقطه­ی مقابل آن سراشیبی عمل می­کند.

همین تعریف سنتی و عرفی از پیری که پیری را صرفاً برحسب خسران نیروی جنسی («زنانگی» یا «مردانگی») می­سنجد، خسرانی که هم جسمی هم روانی، هم تناسلی است هم روانشناختی، فرض می­گیرد که آدمی این سراشیبی را در وجهی متصل (پیوسته) هم‌چون سطح شیب‌داری پایین‌رونده تجربه می­کند، بدون هیچ رخداد یا گسست ناغافل، بدون تغییری در شیب، تو گویی کناتوس ناگهان بند می­آید. جبران زیاده‌از حد خودشیفتگانه درنهایت مکمل این افت نیروی تناسل خواهد شد: اشخاص پیر از آن‌روی عاشق خویش می­شوند که دیگر نمی­توانند عاشق بشوند.

بدین‌قرار درمان‌کردن مشکلاتِ آدم‌های مسن­تر مستلزم تلاش برای یافتن طریق­های تازه­ی تصعید است، تلاش برای بسط مجددِ موقعیتی افسردگی­آور یا از نو برقرارکردن ِتعادل لیبیدویی. مطابق این شاکله، شکل­پذیری دقیقاً به امر تخریب‌ناکردنی ارجاع داد، به چیزی که ممکن است صدمه خورده یا آسیب ببیند اما هرگز به‌طور کامل ناپدید و نابود نمی­شود. درمان‌کردن لاجرم به‌معنای پشتوانه‌یافتن است، دست و پاکردن پشتوانه­ای از این بازمانده، از تراشه­های کودکی.

با این‌همه آیا ما مطمئنیم که حیات روان­، آن‌گونه که فروید ادعا می­کند، درمقابل تخریب مقاومت می­کند؟ آیا مطمئنیم که در روان بشر چیزی نابودشدنی وجود دارد؟ آیا مطمئنیم که کودکی برجای می­ماند؟ آیا این دعوی که «ذات بیماریِ ذهنی در بازگشت به‌مراحل قدیمی­ترِ حیات و عملکرد عواطف نهفته است»[vii] همیشه صادق است؟ آن‌چه من این‌جا «آنی‌بودنِ پیری» نامیدم، یعنی امکان تغییر «یکباره و ناگهانی»، این پیوستگی را زیر سؤال می­برد و تعریف­های سنتی ِ پیری را به‌منزلۀ شکل‌پذیری به‌هم می­ریزد. آنی‌بودنِ پیری همان رخداد ناگهانی می­تواند بود، گره‌خورده با ناپدیدشدنِ دائمِ کودکی ما و بنابراین گره‌خورده با ناممکن‌بودنِ پناه‌گرفتن در گذشته، ناممکن‌بودنِ واپس‌رفتن.

از زاویه‌دیدِ عصب-زیست‌شناسی، ویژگی اصلی پیری همانا تجدید سامانِ مغز است، تجدید سامانی که لازمۀ پیری به‌منزلۀ نوعی مسخ یا تغییر هویت است. همان‌طور که ژوزف لودو (le Doux) نشان می­دهد، «وقتی پیوندها تغییر می­کنند، شخصیت نیز می­تواند تغییر کند.»[viii] مسخ­هایی که بدین­سان روی می­دهند موجب تجدید ساختار عمیقِ تصویر نفس می‌شوند، تجدید ساختاری که سوژه را به ماجراجوییِ حیاتیِ دیگری سوق می‌دهد که در برابر آن هیچ دفاع یا راه جبرانی وجود ندارد.

دیدیم که بیماری را نباید عنصری تلقی کرد که به ما امکان می­دهد بین پیرشدن تدریجی و آنی‌بودنِ پیری فرق بگذاریم، بین مفهومِ پیریِ تدریجی و مفهوم پیریِ اتفاقی. من با تعمیم درس­هایی که عصب-زیست‌شناسان از مطالعۀ ضایعه­های مغزی گرفته­اند می­خواهم حدس بزنم که به خود پیری می­توان مثل یک ضایعه فکر کرد. آخرسر ممکن است برای هر یک از ما پیری ناگهان روی دهد، یک لحظه، مثل یک تروما، و ممکن است ناگهان ما را تبدیل کند به سوژه­ای که دیگر فاقد کودکی است و تقدیرش این است که در آینده­ای فرسوده زندگی کند.

وقتی سوژه­های مبتلا به زوال عقل ناشی‌از پیری شروع می­کنند به صحبت‌کردن و یادکردن لحظه­هایی از گذشته­شان، چه کسی می­تواند بگوید آیا ایشان این کار را می­کنند چون آزادشدنِ میل‌های واپس‌زده چنین حکم می‌کند – در این صورت کلماتشان افشاگرانه خواهد بود -  یا دارند چیزی کاملاً دیگر می­گویند، با گسست کامل از شخصی که زمانی بودند، و بدین‌ترتیب یک‌جور داستان ساختگی می­سازند، یک جور شیادی؟

مفهوم پیریِ اتفاقی یقیناً نیازمند شیوه­ی درمانی است متفاوت با شیوه­ی متداول در روانکاوی. نیازمند آن است که به آدم‌های مسن­تر به ‌همان شیوه گوش بسپاریم و به ‌همان شیوه در جهت درمانشان بکوشیم که تیم­های نجات اضطراری به یک انفجار یا حمله­ی ناگهانی واکنش نشان می­دهند. گوش‌سپردن به حرف­های سالخوردگان یا کوشش در راه درمانشان به‌گونه­ای که انگار قربانیان ترومایند.

یقیناً همان‌طور که لو گوئس به‌درستی می­گوید «نوعی آسیب‌شناسی روانی هست که مناسب افراد است، مطابق با شخصیتِ قبلی او، مطابق با توانایی یا ناتوانی او برای تاب‌آوردن در برابر تجربه­های غرابتی که جراحت مغزی بر شخص تحمیل می­کند.»[ix] دو نوع پیری - تدریجی و آنی – همواره در هم تنیده می­شوند و  پای همدیگر را به‌میان می­کشند، و بی­شک می­توان ایراد گرفت که جزئی از هویتِ خراب‌شده همیشه باقی خواهد ماند، آن جزء از ساختار شخصیت برکنار از تغییر خواهد پایید. اما حتی در این صورت، چه تعداد از آدم‌ها قبل‌ از این‌که به‌طور کامل صفحه­ی روزگار را ترک کنند ما را ترک می­کنند و خودشان را ترک میکنند؟

آن بخش از زمان بازیافتۀ مارسل پروست که در آن راویِ پا به سن گذاشته پس از سال‌های بسیارِ غیبت دوباره به دیدار آشنایان سابقش می­رود، در «محفلی»  (gathering)[دورِهمی­ای] که در عمارتِ گرمانت­ها تشکیل شده نمایش خارق­العاده­ای است از حضور در صحنۀ دو مفهومی از پیری که در این‌جا به بحث گذاشتیم، پیرشدن تدریجی و پیریِ آنی. در کار پروست این دو مفهوم اساساً مصادف می‌شوند. دقیق­تر بگوییم، او که در سرتاسر جست‌وجوی زمان ازدست‌رفته این لحظه را تدارک می­دیده، تعارض این دو مفهوم را نمایش می­دهد، آن­ها را به ‌جان هم می­اندازد، در متنِ وحدتی سرگیجه‌آور و لبریز از اضطراب.

راوی نمی­تواند مهمان­ها را به جا آورد. راوی می­گوید «اولش نفهمیدم چرا این‌قدر کُند صاحبخانه را به جا آوردم و نیز مهمان­ها را و نفهمیدم چرا به نظرم رسید تک‌تک آدم­ها گریم کرده­اند (make up)، و در بیشتر موارد با موهای پودر زده­ای که سر تا پا عوضشان کرده بود.»[x] این [چیزی] «که سر تا پا عوضشان کرده بود» بسیار حساس است زیرا از تغییری دوپاره­ساز و تعارض‌آمیز پرده برمی­دارد، پیوستگی و گسستگی همزمان­، تداوم و انفصال توأم.

در آغاز به‌نظر می­رسد «منظرِ تحریف­گرِ زمان»[xi] – زاویه‌دیدی که شکل را اوراق می­کند، آن‌هم به معنای اکید کلمه - صرفاً متناظر است با گذر سالیان و مجسمه­ی موجودی را می­سازد که یقیناً ظاهرش تغییر کرده اما ذاتاً همان است که بود. شخصی که «پیر شده» است و آرایه­هایی به خود بسته که زمان به او افزوده: چروک­ها، چندتایی گودی، ریش سفید، پشتی خمیده یا قوز، نیم‌رخی قطورشده، ازدست رفتن شفافیت و کشسانیِ (elasticity) پوست... این چیزهای تعریف‌نکردنی غریب، مثلِ «ردّ زنگار» (trace of verdigris) روی گونه­های مادام دو گرمانت: «در گونه­های دوشس دو گرمانت، توانستم ردّی از زنگار را تشخیص دهم، لکۀ صورتی کوچکی از صدفی شکسته، و وَرَمی کوچک که دشوار دیده می­شد، کوچک­تر از دانه­ی دارواش (mistletoe berry) و با شفافیتی کمتر از مرواریدی شیشه­ای.»[xii]

از یک‌طرف، به‌نظر می­رسد ترکیب­بندی فرد جدید بدون مشکل ایجاد شده است، پایان یک حرکت ِ گام‌به‌گام، روی صحنه‌آوردنی نرم و بی‌وقفه، انگار که زمان روی سوژه superposed شده باشد: «او  [زمان] در ضمن هنرمندی است که بی‌نهایت آهسته کار می‌کند. برای مثال، آن المثنّای صورت اُدت که اولین اسکیسِ آن را در صورت ژیلبرت در روزی دیده بودم که اولین‌بار بوگوت را دیدم زمان اینک سرانجام به‌صورتی عیناً شبیه او درآورده بود، به همان‌ترتیب که بعضی نقاشان اثری را مدتی طولانی نگاه می­دارند و بتدریج، سال به سال تمامش می‌کنند.»[xiii] در این‌جاست کار شاق طولانی، ازشکل‌اندازیِ مقوّم پیرشدن، که ابتدا هر سلول را با سلولی دیگر جایگزین می­کند و آهسته‌آهسته، در هر یک از ما، نابودی نهاییِ ما را تدارک می­بیند.

به نظر می­رسد شخصیت­ها تغییر قیافه داده یا لباس مبدّل پوشیده­اند، انگار دارند نقش بازی می­کنند. به نظر می­رسد کلاه گیس و موی مصنوعی پوشیده­اند و شکل جسم­هاشان را با کوسن و بالشتک عوض کرده­اند، با توده­های گوشتِ عجیب و مصنوعی. حقیقت خارق‌اجماعِ پیری این است که شبیه آرایش و توالت تئاتری است­، طراحی لباسیِ تئاتر (art costume) برای جعل‌کردنِ طبیعی­ترین حالت­ها. پوشیدن لباس جنس مخالف (transvestitism) یا دگرجنس‌پوشی بهترین متحد پیرشدن است، ظاهر آن و کلفت همدستِ آن است.

ولی این استعارۀ دگرجنس‌پوشی تفسیر پیری را پیچیده‌تر می­کند. دگرجنس‌پوشی به این علت لازم است که سالخوردگی اساساً همواره صورت گسست دارد؛ پیری یک موجود را در نقطه­ای که نمی­توان تعیین کرد می­شکند و مجبورش می­کند تغییر جهت دهد، سوقش می­دهد به این‌که کسی دیگر شود، خودش را تغییر دهد، سالخورده­ها در سناریوی پروست هم در مقام آن‌چه هستند لباس مبدل پوشیده­اند هم به شخصیت­هایی کاملاً متفاوت تبدیل شده­اند. هم نماهای تراولینگی از خودشانند هم عکس­هایی فوری (snap shots) از مسخی مطلق­اند. پروست می­نویسد «خطوط چهره، اگر تغییر کنند، اگر به‌ کلی متفاوت شکل دهند... با ظاهر متفاوت­شان معنایی متفاوت می­یابند.»[xiv] پرتره‌های ازشکل‌افتاده دیگر«شباهتی به اصل نداشتند.»[xv] چشم موسیو درژنکور ظاهراً از ماده­ای تراشیده شده که به «قدری به آن‌چه در زمان‌های گذشته بود فرق کرده بود» که «خود حالت چهره به‌کلی متفاوت شده بود و حتی انگار مال شخصی متفاوت بود». پروست می­افزاید: «در واقع چنان تغییر کرده بود که خیال می­کردم در حضور آدم دیگری باشم که هرچه درژنکور معمولی زمخت و بدرفتار و خطرناک بود او خوشدل و بی­دفاع و بی­آزار بود. چنان آدم دیگری شده بود که با دیدن صورتک وصف‌ناپذیر فکاهی سفیدش، آدمک برفی‌ای که ادای بچگی‌های ژنرال دوراکین را درمی‌آورد، فکر می‌کردم انسان هم بتواند چون برخی حشرات به دگردیسی کامل برسد.»[xvi]  [ ترجمۀ فارسی، ص 278]

جای دیگر به این عبارت شگفت­آور برمی­خوریم: «هنر تغییر چهره [یا مبدل‌پوشی] وقتی به نهایت خود می­رسد چیزی بیش ‌از آن می­شود، می­شود تغییر کامل شخصیت». (ص 277)

درژنکور به‌کلی خودش فرق کرده بود، در حالی­که هیچ وسیله­ای برای این کار به‌جز جسمش نداشت!» (ص 277) نمی­توان به یاد تحلیل اسپینوزا که درباره­اش بحث کردیم نیفتاد: «گاهی... برایم آسان نیست بگویم این آدم همان آدم قبلی است.» [xvii] آیا در این‌جا در ضمن شاهد تغییر ناگهانی نه فقط گسترۀ کناتوس [=جهد در عربی] بلکه تغییر خود ساختار آن نیستیم، تغییری که کناتوس را تا سرحد ریشه­ای­ترین دگرگونی هل می­دهد؟ «بدون ‌شک این غایت نقشی بود که می­توانست بازی کند بی‌آنکه بدنش از هم بپاشد.»[xviii] [ص 277: ترجمۀ فارسی: معلوم بود این دورترین نقطه­ای بود که او می­توانست جسمش را بدان برساند بی‌آنکه به‌طور کامل از بینش ببرد.] این نوع نمایش «از قرار معلوم امکان­های در دسترس تغییر جسم انسان را گسترش می‌داد.»[xix]

چگونه می­توانیم این فراتررفتن از حدود تغییر یا دگردیسی را تخیل کنیم مگر آن­که آن را کار یا تأثیر شکل­پذیری ویرانگر بشماریم، فرایندی که از طریق نابودکردن پیکر می­تراشد و مجسمه می­سازد(sculpt) ، دقیقاً در نقطه‌ای که خزانۀ صورت‌های کارآمد تَه کشیده است و دیگر چیزی در چنته ندارد؟

پیری یا سالخوردگی، به‌واسطۀ خصلت دو پهلویش – هم مازادِ نفس هم خشونتِ رفتاری گنگ – به‌هیچ‌وجه اثری واجد حقیقت نیست. پیری، که پدیده‌ای است در حد فاصل تحول/صیرورت تدریجی و ته‌نشستِ فوری، هرگز ماهیت «حقیقی» موجودات را عیان نمی‌کند، ماهیتی که فقط «در پایان کار» خود را نشان می‌دهد، گو اینکه  پیری از طریقِ ازشکل‌انداختنِ تدریجی‌ای که پیشتر گفتیم، هم‌چون کار یک هنرمند، بی‌گمان ویژگی‌های درخورِ توجهِ فرد را برجسته می‌سازد. پیری از حقیقت طفره می‌رود، از حقیقت خودش طفره می­رود، از قدرت افشاگری خودش طفره می­رود. آنچه پیری عیان می­سازد همان‌قدر نفس یا خود است (با خود همان‌بودن) که دیگری یا غیر است، موجودی کاملاً مسخ‌شده. پروست بی‌وقفه بر خصلت دوپهلوی زمان تأکید می‌گذارد: شکل‌پذیری و شکل‌بخشیِ توأمان زمان. تصاعد، تطوّر، اعوجاج، تکرار، اما در عین‌حال امرِ آنی، با سرعتی بی­نهایت، ضربه و تکان ناگهانی، تصادف یا اتفاق، که ظاهراً از دیرش [= استمرار زمان درونی] طفره می­رود یا دست‌کم به نظر می­رسد در لایه­های ضخیم توالی دو پارگی تخریبی را وارد می­کند که لحظه­ی وقوعش را نمی­توان تعیین کرد، تیز و برنده مثل پنجول‌کشیدن گربه­ها، پیش‌بینی نکردنی، نفس­گیر، باشکوه.[xx]

 

 

[i] Gérard Le Gouès, L’Age e t le prin cipe de plaisir Introduction à la clinique tardive, Paris: Dunod, 2000, p. 14 (my translation).

[ii] Ibid., p. 23 (my translation).

[iii] Sigmund Freud, “Thoughts for the Times on War and Death” (1915), in Standard Edition o f the Complete Psychological Works o f Sigm und Freud, Vol. 14, pp. 273-2, pp. 285-6.

[iv] Sigmund Freud, Three Case Histories, New York: Macmillan, 1963, p. 275.

[v] Cited by Le Gouès, L’Â ge et le prin cipe de plaisir, p. 2 (my translation).

[vi] Ibid., p. 8 (my translation).

[vii] Freud, “Thoughts for the Times on War and Death,” p. 286.

[viii] LeDoux, Synaptic Self, p. 307.

[ix] Le Gouès, L’Age et le prin cipe de plaisir, p. 10 (my translation).

[x] Marcel Proust, Finding Time Again, in In Search o f Lost Time, trans. Ian Patterson, London: Allen Lane, Penguin Press, 2002, p. 229.

[xi] Ibid., p. 234.

[xii] Ibid., pp. 245-6

[xiii] Ibid., p. 243.

[xiv] Ibid.

[xv] Ibid.

[xvi] Ibid., p. 231.

[xvii] Spinoza, Ethics, p. 256.

[xviii] Proust, Finding Time Again, p. 231.

[xix] Ibid., p. 232

 

 

[xx] آنچه خواندید ترجمۀ فصل سوم کتاب وجودشناسیِ عرَض‌ها: جستاری در شکل‌پذیریِ ویرانگر نوشتۀ کاترین مَلَبو است:

Catherine Malabou. The Ontology of the Accident: An Essay on Destructive Plasticity. translated by Carolyn Shread. Polity: 2012. pp. 39—54.

نقل مطالب با ذکر نشانی سایت مجاز است.