امیر رضا گلابی: مورد اخیر اختلاف بین چامسکی- ژیژک، دو تن از مهمترین چهرههای روشنفکری چپ، نمونه جالبی است از به گفته ژیژک جنگ کهنه بین فلسفه قارهای و فلسفه انگلوساکسون. چامسکی ژیژک را متهم میکند که نوشتههای او اداواصول توخالی و بیمحتوایی است که اگر کلمات قلمبه سلمبهاش را از آن حذف کنید چیزی فراتر از سخنانی نیست که «نتوان در عرض پنج دقیقه به یک بچه دوازدهساله توضیح داد» و پایهای در شواهد تجربی ندارد، ژیژک در مقابل ضمن اظهار همدلی با مواضع سیاسی چامسکی یادآور میشود که صرف تکیه بر شواهد تجربی نمیتواند صحت مدعای ما را ثابت کند و چامسکی حداقل در قضیه دفاعش از خمرهای سرخ در دهه 70 فریب همین دادههای تجربی ناکافی را خورد، ضمن اینکه ما هیچگاه نمیتوانیم از کافی بودن شواهد تجربی برای جمعبندی نهایی استدلالمان مطمئن شویم، بنابراین برای رسیدن به نتیجه پیشاپیش باید از تئوریهایمان کمک بگیریم، کاری که به گفته ژیژک خود چامسکی آن را انجام میدهد، بدون آنکه حاضر باشد بدان اعتراف کند. نوشته زیر پاسخ مکتوب ژیژک به چامسکی است.
***
از آنجا که مقالهی «فانتزیها»ی نوام چامسکی (مورخ 21 ژوئیه 2013) وانمود میکند عکسالعملیست بهپاسخ من به مصاحبهاش که حاوی ردّ انتقادی کارهای من است، رفع پارهای ابهامها ضروری است. چیزی که چامسکی بهعنوان «پاسخ» من به آن اشاه کرده، متن پیادهشده و تأییدنشده و غیردقیقی از پاسخ من به پرسشیست از سوی جمع در خلال مناظره اخیری در کالج بیرکبک در لندن. آنچنانکه در متن اصلی سخنرانی مشخص است، در آن لحظه حتی از اینکه چامسکی به من حمله کرده آگاه نبودم- فقط از من سؤال شده بود که در باب طرد کارهای من (به همراه کارهای لکان و دریدا) تحتعنوان اداواصولهای خودنمایانه بدون هیچگونه مبنایی در واقعیتهای تجربی و دلایل منطقی، چه نظری دارم، و من صرفاً فیالبداهه همان جا پاسخی دادم. چامسکی به این نکته اشاره میکند که چون من برای تأیید مدعایم در خصوص خطاهایش «به چیزی ارجاع نمیدهم» پس کارم مضحک است- آخر، من چگونه میتوانم در خلال یک پاسخ فیالبداهه به سئوالی غیرمنتظره چنین کاری کنم؟ به علاوه چامسکی احتمالاً برای اینکه عدم توجه من به واقعیات را نشان بدهد، روی توصیفی که من به اشتباه از شخصیت اوباما به او منتسب کردهام مانور میدهد؛ هیچ رازی در میان نیست، من همین که به اشتباهم پی بردم بهطور صریح عذرخواهی کردهام- این هم متن عذرخواهی من که در مجله هارپر منتشر شده:
در نسبتدادن این جمله که اوباما سفیدپوستی است که فقط کمی حمام آفتاب گرفته به نوام چامسکی، من ادعایی نادرست را تکرار کردهام که در رسانههای اسلوونی مطرح شده، از اینرو تنها میتوانم عذرخواهی بدون قیدوشرط خود را اعلام کنم.
به علاوه، حتی اگر جملهای که بهاشتباه به چامسکی نسبت دادم واقعاٌ توسط او بیان شده باشد، من آن را بهعنوان طعنهای با رنگ و بوی نژادپرستانه تلقی نمیکنم، بلکه از نظر من این توصیفی قابل قبول از نبردِ ایدئولوژیک و سیاسی ماست. روشنفکران آمریکایی آفریقاییتباری هستند که به عضویت کامل نهادهای آکادمیک وابسته به لیبرالهای سفیدپوست درآمدهاند، و اتفاقاً این نهادها به آنها عشق میورزند چون آنها «یکی از ما» هستند، سفیدهایی با پوستی تیره. از همینروست که فکر میکنم جملهای که اشتباهاً به چامسکی نسبت دادم همطراز با توصیف گمراهکننده برلوسکونی از اوباما به عنوان شخصی زیبا و بُرنزه نیست: سخن برلوسکونی سیاهی اوباما را بهعنوان یک امر غریبِ گرانمایه نادیده میگیرد، بههمین دلیل معنی تاریخی این امر که یک آمریکایی آفریقاییتبار به عنوان رییسجمهور برگزیده شده را کتمان میکند، اما جملهای که من اشتباهاً به چامسکی نسبت دادم، اگر صحیح بود، میتوانست به فرآیند دو پهلویی اشاره کند که طی آن میتوان از سیاهبودنِ اوباما برای در پرده ابهام پیچاندن نبردهای سرنوشتساز سیاسی اقتصادی ما استفاده ابزاری کرد.
من پارگراف طولانی دوم را نه برای اصلاح یا تعدیل عذرخواهیام بلکه برای تصریح این نکته اضافه کردم که هرگز چامسکی را به اظهارنظری نژادپرستانه (از جنس اظهارنظرهای برلوسکونی) متهم نکردم. برای من عجیب است که چرا چامسکی روی این قضیه مانور میدهد. این خود دستکم گواهی است بر احترام من به شواهد تجربی، یعنی اینکه حاضرم وقتی ثابت شد از لحاظ تجربی بر خطا هستم، عذرخواهی کنم! آیا چامسکی هم حاضر است از بابت ضعیفترین بخش انتقادهای تندش به من عذرخواهی کند؟ منظورم این ادعای اوست که من وقتی از نحوهی برخورد او با جنایات خمرهای سرخ خرده میگیرم بر «تمایز میان قربانیان باارزش و بیارزش» صحه میگذارم. به گفتهی چامسکی،
قربانیان باارزش کسانیاند که سرنوشتشان را میتوان به یک دشمنِ رسمی نسبت داد، بیارزشها، قربانیانِ دولت خودمان و جنایاتش هستند. دو مثال اصلی که ما بر روی آن تاکید کردیم عبارتند از: کامبوج در دوران حکومت خمرهای سرخ و تجاوز ارتش اندونزی به تیمور شرقی در همان سالها ... تا به امروز، آنان که چشموگوشبسته اسیر تبلیغات رسانههای غربیاند با دقت تمام از آموزهی تجویزشدهی دنیای غرب تبعیت میکنند: تظاهر به خشم و انزجار شدید نسبت به سالهای حکومت خمرهای سرخ و مرور دقیق اطلاعات در دسترس، در کنار انبوهی از اطلاعات غلط؛ و همراه با آن سکوت در برابر پروندههای بیاندازه مهمتر تیمور شرقی و حمله قوای آمریکایی به کامبوج، پیش و پس از دوران خمرهای سرخ. گفتههای ژیژک نمونه کاملی در این باب است.
تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که من با جملات بالا کاملاً موافقم (البته به استثنای جمله آخر). نهتنها موافقم، بلکه من به طور مکرر به همین نکته اشاره میکنم، حتی با اشاره به تیمور شرقی، مانند بخش زیر از کتابم، به برهوت حقیقت خوش آمدید:
چرا باید فاجعه برجهای تجارت جهانی مثلاً از قتلعام انبوه هوتوها توسط توتسیها در رواندا در سال 1999 مهمتر باشد؟ یا بمباران شیمیایی انبوه کردهای شمال عراق در دهه نود؟ یا قتلعام نیروهای اندونزی در تیمور شرقی؟ یا ...
پس این ادعا که من به گونهای موافق «تفاوت بین قربانیان باارزش و بیارزش»ام به وضوح اشتباه است. صرفاً باید اضافه کنم که من تفاوت عمدهای بین کامبوج و تیمور شرقی میبینم. در موضوع دوم، ما با اشغال نظامی کشور توسط ارتش بیگانه مواجهیم (ارتش اندونزی با حمایت آمریکا) که هدفش صرفاً استعمار و استثمار کشور اشغالی بود، در حالیکه در قضیه کامبوج، خشونت به دست تشکیلاتی سیاسی-نظامی از خود کامبوجیها اِعمال شد که توسط دیدگاه هزارهباورانهی رادیکال و مدونی بسیج شده بودند (برای حذف ردپاهای ایدئولوژی گذشته و ساخت انسان طراز نوین، طرحی شامل بستن مدارس، تسویه روشنفکران، منع تمام مذاهب، و نادیدهگرفتن روابط خانوادگی). بهعلاوه، این نکته را نیز نباید از یاد برد که ایالات متحد صرفاً خمرهای سرخ را بهعنوان گروهی اهریمنی محکوم نکرد: بعد از اینکه رژیم خمرهای سرخ با مداخلهی ویتنامیها در 1979 سرنگون شد، ایالات متحد و چین به همراه هم، برای مقابله با افزایش نفوذ اتحاد جماهیر شوروی، از رژیم خمرهای سرخ به عنوان تنها نماینده مشروع کامبوج در سازمان ملل حمایت کردند ــ ناگهان گویی خمرهای سرخ دیگر خیلی هم بد نبودند... اما به نظر من این هم نکته خیلی مهمی نیست. آنچه ما را متوجه عمق قضیه میکند اتهام چامسکی به من است، مبنی بر اینکه من با گستاخی موضع او را غلط نشان میدهم: به ادعای چامسکی
[بهنظر ژیژک] ما «به هیچگونه نقدی از ایدئولوژی احتیاج نداریم»ــ یعنی، به چیزی که من سالها مجدانه بر سر آن وقت گذاشتم نیاز نداریم. و شواهد او؟ این را از بعضیها شنیده که با من صحبت کرده بودند. اینجا دوباره با فانتزی ناب مواجهیم، که شاهدی است بر درک او از مفهوم شواهد تجربی و بحث عقلانی.
کاملاً برعکس، مسأله در اینجا برای من بسیار هم عقلانی است: همه چیز ربط دارد به اینکه تعریف ما از «ایدئولوژی» چیست. اگر کسی این کلمه را آنگونه که من به کار میبرم و تعریف میکنم بفهمد (و این فقط حرف من نیست: فهم من پژواکی است از سنت دیرپای موسوم به مارکسیسم غربی)، آنوقت باید نتیجه بگیرد کاری که چامسکی در نوشتههای سیاسیاش میکند بسیار مهم است، من احترام و تحسین بسیاری برای آن قائلم، اما قطعاً این کار نقد ایدئولوژی نیست. بگذارید منظورم را اینگونه بیان کنم. وقتی در باب موضع چامسکی در قبال خمرهای سرخ سخن میگفتم چیزی که در ذهن من بود، در میان نوشتههای دیگر، یادداشت زیر از چامسکی و هرمان در مجله ملت (Nation) (6 ژوئن 1977) بود با عنوان «تحریفهای دست چهارم»:
محدودیت فضا[ی نوشتار] مانع از ارائه گزارشی جامع میشود، اما مجلاتی نظیر نقد و بررسی اقتصادی خاور دور، اکونومیست لندن، مجله سیاست ملبورن، و باقی آنها، تحلیلهایی به قلم متخصصانی بسیار خبره منتشر کردهاند؛ ایشان طیف وسیعی از شواهد در دسترس را مورد بررسی قرار داده و به این نتیجه رسیدهاند که رقم اعدامها حداکثر هزاران عدد بوده؛ و اینکه اینها در جاهایی رخ داده که خمرهای سرخ نفوذ محدودی داشته و موج نارضایتی کشاورزان وجود داشته، جاهایی که قتلهای خشنِ انتقامجویانه با تهدید گرسنگیِ ناشی از تخریب و کشتار آمریکاییها تشدید شده بودند. این گزارشها همچنین بر دو واقعیت تأکید میکنند: وحشیگریِ بیشازحد هر دو طرف درگیر در خلال جنگ داخلی (که جرقهاش توسط حمله آمریکا زده شد) و کشف مجدد این واقعیت که گزارشهای مربوط به قتلعامها نادرست بودهاند.... برای نشاندادن فقط یکی از منابع ازقلمافتاده، اکونومیست لندن (26 مارس 1977) حاوی نامهای است از دبلیو. جِی. سمپسون، که تا مارس 1975 به عنوان اقتصاددان و آماردان برای دولت کامبوج کار میکرد و رابطه نزدیکی با اداره مرکزی آمار داشت. او بعد از ترک کامبوج، نوشته «از اردوگاه پناهندگان در تایلند بازدید کردم و تماسهایی هم با خمرها داشتم»، و همچنین در نوشتهاش به صحبتهای دوست اروپاییاش استناد کرده که «بعد از سقوط خمرها روزهای متمادی اطراف پنوم پن را با دوچرخه پا زده و نه چیزی از اعدامها دیده و نه شنیده» به جز «سوءقصد به یک سیاستمدار مهم و اعدام بیرحمانه چندخلبان منفور بمبافکن در پنوم پن». او نتیجه میگیرد که «اعدامها میتواند در حد صدها یا هزارها باشد نه صدها هزار»، گو اینکه مرگومیر بسیاری از جانباختگان بر اثر بیماری بوده ــ که خود به طور قطع تا حد زیادی نتیجهی مستقیمِ ویرانیهای ناشی از حمله آمریکاییها بود ... و اگر چنانکه لاکوتور [روزنامه نگار و مورخ فرانسوی] معتقد است کامبوج بعد از جنگ شبیه آلمان نازی باشد، آنگاه شاید اظهارنظر او دور از انصاف نباشد، گو اینکه میتوان اضافه کرد او هیچ سند و مدرکی برای این مدعایش ارائه نکرده است. ولی اگر کامبوج بعد از جنگ بیشتر شباهت به فرانسه بعد از آزادی داشته باشد، که در آن هزاران تن در عرض چند ماه قتلعام شدند (آنهم در شرایطی که از نظر وخامت اصلاً به پای شرایط ناشی از جنگ آمریکا نمیرسید)، آنگاه شاید نوع دیگری از داوری در کار است. تحلیلهای فوقالذکر حاکی از آنند که احتمالاً نتیجهگیری اخیر به حقیقت نزدیکتر است.
... در میان اینهمه ارزیابیهای متناقض ما وانمود نمیکنیم که میدانیم حقیقت در کجاست؛ بلکه باز هم بر روی نکات حساس تاکید میکنیم. آنچه از صافی رسانههای غربی میگذرد و به خورد مردم آمریکا داده میشود نسخهای شدیداً تحریفشده از شواهد و مدارک موجود است، که از یکسو جنایات منسوب به خمرهای سرخ را برجسته میکند و از سوی دیگر نقش قاطع مستقیم و غیرمستقیم آمریکا در تشدید مصائب مردم کامبوج را کماهمیت جلوه میدهد یا نادیده میگیرد. شواهدی که بر نقش آمریکا تاکید میکند نادیده انگاشته میشود، نه بر اساس موازین علمی و میزان انطباقشان با حقیقت بلکه به این دلیل که پیغامشان [برای غرب] ناخوشایند است.
فکر میکنم نقلقول فوق، مؤید پاسخ فیالبداهه من در باب موضع چامسکی نسبت به جنایات خمرهای سرخ است («نه، این تبلیغات غربی است، خمرهای سرخ اینقدرها هم وحشتناک نیستند.») . من البته بههیچوجه با کسانی که چامسکی را به همدلی با خمرهای سرخ متهم میکنند همرأی نیستم، هرچند به نظر من تشابه بین کامبوج بعد از به قدرت رسیدن خمرهای سرخ و فرانسه آزادشده در 1944 بسیار مسألهدار است. آیا دوگل بعد از آزادی پاریس دستور تخلیه کامل شهر را داد؟ آیا دولت او کل زندگی اجتماعی را بر مبنای کمونهای گروهی به سردستگی فرماندهان نظامی سازماندهی کرد؟ آیا دولت او مدارس را تعطیل کرد؟ هر چه باشد، دولت اول دوگل زیاده از حد روادار بود، و از جمله اقدامات مسألهدارش پذیرش تداوم برخی قوانین سالهای ویشی در جمهوری جدید بود، به قسمی که همه قوانین مصوب رژیم ویشی (که کم هم نبودند!) اگر به صراحت لغو نمیشدند به قوت خود باقی میماندند. اما سوای این مسأله خاص، من مشکلاتی دیگری هم با نوشته قدیمی چامسکی و هرمان دارم.
من موافقم که باید به گزارشهای رسانههای غربی درباره بحرانهای حقوقبشری یا نسلکشیهای خشونتبار به دیده تردید نگریست: آنها علیالقاعده بهشدت جانب منافع اقتصادی و سیاسی را میگیرند. هر چند چامسکی مدعی است که وانمود نمیکند همه چیز را در مورد وقایع کامبوج میداند، اما جانبدارانهبودن توصیفاتش کاملاً روشن است: با کسانی همدلی دارد که سعی میکنند میزان جنایات خمرهای سرخ را در قیاس با جنایات آمریکا کم جلوه دهند. این جانبداری همان ایدئولوژی است – یعنی مجموعهای از دیگر مواضع، تصمیمات، انتخابها و گزینشهای اخلاقی- سیاسی صریح و ضمنی و حتی بیاننشده که ادراک ما از امور واقع را از پیش تعیین میکنند: اینکه ما چه چیزی را برجسته میکنیم و چه چیزی را نادیده میگیریم، اینکه ما چگونه واقعیات را در قالب یک کل منسجم روایی یا نظری، سامان میدهیم. و همین جانبداری از ایدئولوژی چامسکی در گزینش و تنظیم دادهها پرده بر میدارد: اینکه چهچیز را کماهمیت و چه چیز را پراهمیت جلوه میدهد، نه فقط در قضیه کامبوج بلکه در قضیه جنگ بالکان و غیره (نادیدهگرفتن قتلعام توسط سربرنیتسا). اشتباه نشود، من اینجا این دعوی «پستمدرن» را ندارم که تئوریهای ما صرفاً داستانهایی هستند که برای یکدیگر تعریف میکنیم، داستانهایی که پایهای در واقعیت ندارند؛ همچنین مدافع دیدگاهی کاملاً خنثی و عاری از جانبداری نیستم. حرف من این است که کثرت داستانها و جانبداریها، خود ریشه در مبارزات واقعی ما دارد. در باب چامسکی، ادعای من این است که جانبداریاش گاهی منجر به این میشود که نحوه انتخاب وقایع و نتیجهگیریهای او به نادیدهگرفتن پیچیدگیِ واقعیتی بینجامد که او سعی در تحلیلش دارد.
امروزه ما میدانیم که اتهامات منتسب به خمرهای سرخ عمدتاً درست بود. پاسخ چامسکی احتمالاً این خواهد بود که این اتهامات میبایست بر مبنای شواهد تجربی دقیق بنا میشد، و در قضیه کامبوج در اواخر دهه هفتاد این شواهد به شدت نادر بود. اگر چه حقیقتی در این مدعا نهفته است (مخصوصاً در باب ویرانیهایی که در کامبوج پیش از آن توسط ارتش آمریکا صورت گرفته بود)، من باز هم ایرادهایی به آن دارم. خط باریکی هست که شک موجه در باب گزارشهای رسانهها را از شکاکیتِ ساده و راحتطلبانهای جدا میکند که موجب بیتوجهی یا کمتوجهی به جنایات و فجایع میشود. به راحتی میتوان همین نحوه استدلال را در باب جنایات نازیهای یا تصفیههای استالینی در اواخر دهه 1930 متصور شد: ما شواهد موثق کافی در اختیار نداریم، ما نباید وانمود کنیم که میدانیم در این کشورها واقعاً چه میگذرد، پس میتوان توصیه کرد که نسبت به گزارشهای خبرگزاریهای غربی شک کنیم... (و در هر دو این موارد، و در قضیه خمرهای سرخ، دانستههای بعدی ما مؤید اوضاعی حتی بدتر بود). به همین منوال میتوان مدعی شد که تاکتیک مشابهی توسط کمپانیها و نهادهایی که میخواهند مخاطرات محیطزیستی و سلامت را کماهمیت جلوه دهند به کار گرفته میشود (دانش ما در باب گرمشدن کره زمین قطعیت ندارد، در باب خطرات سیگار برای سلامت و ...). در نتیجه در اینگونه موارد چگونه باید تصمیم بگیریم؟ در اینجاست که تحلیل ایدئولوژی به کار میآید ــ نکتهای که من در پاسخ فیالبداههام به چامسکی به اشاره کردم:
مثلاً، در باب استالینیسم. نکته این نیست که تو خودت باید بدانی، تو عکسهایی به عنوان شاهد از گولاک یا هر چیز دیگری داری. خدای من، تو فقط برای اینکه بفهمی واقعه نامعقول مخوفی در آنجا جریان دارد، کافی است به حرفهای مردم در باب رژیم استالین یا خمرهای سرخ گوش بدهی. به طور مثال، در باب خمرهای سرخ: حتی اگر ما هیچ دادهای درباب زندانهایشان و غیره نداشته باشیم، آیا به نحو بیمارگونهای جالب نیست که با رژیمی مواجهیم که در دو سال اول (از 75 تا 77) با خودش همچون رژیمی غیرقانونی برخورد میکرد؟ میدانید که این رژیم نامی نداشت. اسمش سازمان «آنگکا» بود ــ نه حزب کمونیست کامبوج ــ بلکه یک سازمان. رهبرانش بی نام بودند.
تز اساسی من در اینجا این است که هیچ ایدئولوژیِ مؤثری صرفاً دروغ نمیگوید: ایدئولوژی هیچگاه در مرموزسازی سادهای خلاصه نمیشود که واقعیت پنهانِ سلطه و استثمار را در هالهای از ابهام میپیچد؛ واقعیت پلید و فجیعی که ایدئولوژی آن را در هالهای از ابهام میپیچد لاجرم ردپاهای خود را در خود متن صریح ایدئولوژی ــ در قالب شکافها، تناقضها و تضادهای آن ــ ثبت میکند. بیگمان دادگاههای نمایشی و فرمایشی استالینی مضحکه قساوتآمیزی از عدالت بودند که قساوت و سبعیت حیرتانگیز رژیم را پنهان میکردند اما برای دیدن این قساوت پنهان لزومی ندارد واقعیت پشت پرده را بدانیم ــ ظاهر علنی محاکمهها، نمایشی و ساختگیبودن هولناک اعترافات متهمان در انظار عمومی، و غیره، این قساوت را برملا میکرد. به طریقی مشابه، لازم نیست کسی بداند یهودیها واقعاً چگونه بودند تا بفهمد که اتهامات نازیها علیهشان ساختگی بود ــ نگاهی دقیق به همان اتهامات به وضوح روشن میسازد که با یک فانتزی پارانوییک طرفیم.
همین امر در مورد خشونت سرمایهداری لیبرال صادق است ــ من صفحات زیادی در باب دروغبودن مداخلات بشردوستانه نوشتهام. لزومی ندارد کسی از واقعیت خشونتبار موجود در پشت اینگونه مداخلات آگاه باشد، یعنی پیگیری کلبیمسلکانه منافع سیاسی و اقتصادی تحت لوای دغدغههای انساندوستانه، تا به دروغینبودن این قبیل مداخلهها پی برد - عدم انسجامها، شکافها و سکوتها در ظاهر متن ایدئولوژی به خودی خود گویای ماجراست. البته این، به هیچ وجه به معنی این نیست که افشا و تحلیل امور واقع اصلاً مهم نیست: باید تمام جزییات جنایات وحشیانهشان، استعمار بیرحمانهشان و غیره را روشن کرد ــ کاری که خود چامسکی به خوبی آن را انجام داده. هر چند، برای توضیح اینکه مردم اغلب چگونه حتی در لحظاتی که مجبور به اعتراف به حقایقاند [هنوز] در چارچوب ایدئولوژیشان باقی میمانند، به عنوان مکمل، باید در کنار افشا و بررسی وقایع به تحلیل ایدئولوژی نیز دست زد، ایدئولوژیای که نه تنها مردم را از رؤیت وحشت عظیم وقایع ناتوان میکند بلکه آنها را قادر میسازد درگیر فعالیتهایی شوند که منجر به چنین وقایع جنایتکارنهای میشود در حالیکه ظاهر انسانی خود را کماکان حفظ میکنند.
در اینجا باید به نکته ظریفتر دیگری هم اشاره کرد: اغلب، نمیتوان از دیدن این میزان بیتفاوتی نسبت به رنج انسانها شوکه نشد ــ حتی و مخصوصاً وقتی رسانهها وسیعاً آن را پوشش میدهند و محکوم میکنند ــ گویی نفس همین برآشفتگی از رنج است که از ما تماشاگرانی مفتون و سترون میسازد. به یاد بیاوریم، اوایل دهه 1990 را، محاصره سهساله سارایوو، با مردمی در حال گرسنگی، بیدفاع در برابر هجوم بیامان آتش تکتیراندازها. معمای بزرگ این است: بهرغم اینکه رسانهها مملو از تصاویر و گزارشهای واقعه بود، چرا نیروهای سازمان ملل، ناتو یا ایالات متحد حتی موفق به شکستن محاصره سارایوو نشدند تا کریدوری برای نقل و انتقال آزادانه مردم و آذوقه و مواد غذایی ایجاد کنند؟ هیچ هزینهای نداشت: با فشار اندک اما جدی به نیروهای صرب، نمایش کشدار محاصره سارایوو، شهری در معرض وحشت دائمی، خاتمه مییافت. تنها یک پاسخ به این معما وجود دارد، پاسخی رونی براومن داد، همو که از طرف صلیب سرخ جهانی هماهنگکننده کمکها به سارایوو بود: نفسِ به تصویر کشیدهشدن بحران سارایوو به عنوان بحرانی «انسانی»، نفس صحبتکردن از زدوخورد سیاسی-نظامی با واژگانی بشردوستانه، متکی به یک انتخاب تماماً سیاسی بود (یعنی اساساً طرف صربها را در جنگ گرفتن). و فرانسوا میتران در اینجا نقش شوم و حیلهگرانهای ایفا میکرد:
تجلیل از «مداخله بشردوستانه» در یوگسلاوی جایگزین یک گفتار سیاسی شد، و بدینسان از پیش هرگونه بحث و جدل مغایر با خود را بیاعتبار جلوه میداد. ... به نظر میرسید که فرانسوا میتران، قادر به بیان تحلیل خود از جنگ یوگسلاوی نیست. او با واکنشی مطلقاً بشردوستانه، به منبعی غیرمنتظره برای بیان منظور خود، یا دقیقتر بگوییم برای بزککردن موضعش دست یافت.... میتران همچنان از نگهداشتن یوگسلاوی در درون مرزهایش دفاع میکرد و متقاعد شد که تنها یک حکومت قوی صرب میتواند ثبات را در این منطقه آشوبزده تضمین کند. این موضع به سرعت با مخالفت مردم فرانسه مواجه شد. کل این فعالیت پرهیاهو و قیلوقال بشردوستانه به او اجازه داد تا از نو بر پایبندی بیدریغ فرانسه به حقوق بشر تأکید بگذارد و ادای مخالفت با فاشیسم صربستان بزرگ را در آورد ــ و اینهمه نتیجهای جز بازگذاشتن دست صربها نداشت.
روشن است که برداشت من از جنگ یوگسلاوی با برداشت چامسکی متفاوت است. البته من با خط کلی استدلال او موافقم و قبول دارم که رویهی سیاستزدودهی سیاست بشردوستانهی «حقوق بشر» را باید بهعنوان ایدئولوژی مداخله نظامی تحلیل کرد،، مداخلهای در خدمت اغراض و منافع اقتصادی-سیاسی مشخص. همانطور که وندی براون، در مورد آرای مایکل ایگناتیف1 نشان داده است، این نوع بشردوستی،
خود را در قالب نوعی ضدسیاست جا میزند ــ دفاع بیچون و چرا از بیگناهان و مستضعفان در برابر قدرت، دفاع بیچون و چرا از فرد در برابر دمودستگاه عظیم و بالقوه ظالم یا جائر فرهنگ، دولت، جنگ، درگیریهای نژادی، قبیلهگرایی، پدرسالاری، و سایر مصادیق بسیج یا اِعمال قدرت جمعی علیه افراد.
اما، سئوال این است: «آنانی که به دفاع از حقوق بشر مداخله میکنند برای مقابله با قدرتهای مخالف از چه نوع فرآیند سیاسیسازی مدد میگیرند؟ آیا مدافع صورتبندی دیگری از مفهوم عدالتاند یا مخالف هرگونه پروژه عدالتطلبانه جمعیاند؟» مثلاً، واضح است که سرنگونی صدام توسط ایالات متحد، که تحت عناوین پایاندادن به رنج مردم عراق مشروعیت مییافت، نه تنها به انگیزه منافع مشخص سیاسی-اقتصادی صورت گرفت، بلکه متکی بود بر تصور دقیقی از اوضاع و احوال سیاسی- اقتصادیِ عراق بعد از صدام (دموکراسی لیبرال غربی، ضمانت مالکیت خصوصی، ادغام در بازار جهانی و غیره). بنابراین، سیاست ضدسیاسیِ مبتنی بر بشردوستیِ محض که ادعا میکند هدفی جز جلوگیری از رنج انسانها ندارد، در عمل بهطور ضمنی مانع پیشبرد پروژهی جمعیِ ایجاد تغییرات مثبت اجتماعی- سیاسی میشود. پیشنهاد ژاک رانسیر در اینجا مقایسه مهم حقوق بشر با اقدامات خیریه است:
... وقتی حقوق بشر به کاری نمیآید شما با آن همان کاری را میکنید که اشخاص خیّر با لباسهای کهنهشان. آنها را به فقرا میدهید. آن حقوقی که گویی در جای خود دیگر به درد نمیخورند، همراه با لباس و دارو به خارج صادر میکنند، یعنی به مردم محروم از لباس، دارو، و حقوق بشر. ... اگر آنها که از سرکوب غیرانسانی رنج میبرند قادر به استفاده از حقوق بشری نباشند که آخرین راهچارهشان است، آنگاه فرد دیگری باید آن حقوق را به ارث ببرد تا آنها را در جای مناسب به کار گیرد. این چیزی است که آن را «حق مداخله بشردوستانه» مینامند ــ حقی که برخی کشورها برای خود قائلند، ظاهراً به نفع گروههای قربانی، و در اغلب موارد بر خلاف توصیههای خود سازمانهای حقوق بشری.
در نتیجه، معنای واقعی «حقوق بشر قربانیان رنجکشیده جهان سوم» در گفتار عمومی مسلط در غرب امروز، حقِ مداخله (سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، نظامی) خودِ قدرتهای غربی در کشورهای جهان سوم است آنهم بر اساس منافع خود و به نام دفاع از حقوق بشر. مخالفت من با تحلیل سیاسی چامسکی در جای دیگری نهفته است: غفلت او از چگونگی عملکرد ایدئولوژی، و همچنین ماهیت مسألهدار برخورد جانبدارانهاش با امور واقع که غالباً موجب میشود دست به کارهایی بزند که مخالفانش را متهم به انجام آنها میکند.
اما من فکر میکنم اختلاف مواضع سیاسی ما آنقدر اندک است که دلیلی ندارد چامسکی با لحنی چنین طردآمیز به من حمله کند. مناقشه ما واقعاً در باب چیز دیگری است- صرفاً فصل جدیدی است در نبرد بیپایان غولان میان آنچه فلسفه قارهای نامیده میشود و سنت تجربهگرایی انگلوساکسون. چیز خاصی در نقد چامسکی وجود ندارد ــ همان اتهامهای همیشگی (نامعقولبودن، اداواصول توخالی، بازی با کلمات موهوم) که صدها بار علیه هگل، هایدگر، دریدا و غیره شنیدهایم. تنها نکته برجسته در این میان خشونت نسنجیدة او در رد من و امثال من است ــ این نمونه پاسخگویی اوست وقتی که در دسامبر 2012 در مصاحبه با وترانز آنپلاگد2 از او خواسته شد پیرامون افکار لکان، دریدا و من نظراتش را بیان کند:
شما به چیزی اشاره میکنید که به آن میگویند «تئوری». وقتی که من گفتم علاقهای به تئوری ندارم، منظورم این بود که، من علاقهای به خودنمایی و اداواصول ندارم ــ استفاده از اصطلاحات پرزرق و برق مانند واژههای چندهجایی و وانمودکردن به اینکه نظریهای دارید، آنهم وقتی هیچ نظریهای در چنته ندارید. بنابراین در هیچکدام از این چیزها هیچ نوع تئوری وجود ندارد، نه از جنس این تئوریهایی که هر کس در حیطه علوم تجربی یا هر زمینه جدی دیگری با آن آشناست. سعی کنید در تمام کارهایی که نام بردید اصولی را بیابید که بتوان از آنها نتایجی استنتاج کرد؛ در کلّ بساط آنها یک گزاره قابل آزمون تجربی پیدا نمیشود که نتوان آن را در عرض پنج دقیقه به یک بچه دوازدهساله توضیح داد. ببینید، وقتی از کلمات غامض آنها رمز گشایی کردید چیز دندانگیری پیدا میکنید؟ من که پیدا نکردم. به همین خاطر من علاقهای به این اداواصولها ندارم. ژیژک مثال اعلای این قضیه است. من هیچ چیزی در گفتههایش نمیبینم.
و او به همین منوال ادامه میدهد، و مدام تکرار میکند که در حرفهای من چیز دندانگیری نمییابد، در نوشتههای من نشانی از بررسی عقلانی امور واقع نمیبیند، معتقد است که کارهای من اداواصولهای توخالی است که نباید جدیشان گرفت و چه و چه. این حرف عجیبوغریبی است، حتی با معیارهای مورد ادعای خود چامسکی مبنی بر احترام به دادههای تجربی و براهین عقلانی: نه نقلقولی، نه ارجاعی (که در این مورد معذور است چون با مصاحبهای رادیویی سر و کار داریم)، نه حتی اشارهای سربسته به هیچکدام از ایدههای من. آیا او هیچکدام از «کلمات غامض و پر زرقوبرق» مرا رمز گشایی کرده و نشان داده که در کلّ بساط من چیزی نمیتوان یافت که «نتوان آن را در عرض پنج دقیقه به یک بچه دوازدهساله توضیح داد»؟ در حمله اولش هیچ ارجاع سیاسی وجود ندارد (و در این عرصه، تا جایی که میبینم، من اغلب با او موافقم). من چند کتاب کوچک سیاسی نوشتهام، در باب یازدهم سپتامبر (به برهوت حقیقت خوش آمدید)، در باب جنگ در عراق (عراق: کتری عاریتی)، در باب فروپاشی مالی 2008 (ابتدا تراژدی، سپس مضحکه)، که به نظر من به روشی کاملاً قابل فهم نوشته شده و با انبوهی از امور واقع و دادههای تجربی سروکار دارد ــ آیا در آنها هم چیزی جز اداواصولهای توخالی نمیتوان یافت؟ خلاصه اینکه، آیا چامسکی در خلال طرد کارهای من همان کاری را نمیکند که مرا به آن متهم میکند: ژست توخالیِ طرد کامل، بدون هیچ جروبحثی.
من فکر میکنم که میتوان به صورت متقاعدکنندهای نشان داد که سنت فلسفه قارهای ــ هرچند که اغلب رمزگشایی آن دشوار است، و گاهی با زبانی نامفهوم و بیش از حد غامض سخن میگوید (من اولین کسیام که به این قضیه اعتراف میکنم) ــ در بطن خود همچنان شیوهای از تفکر محسوب میشود که عقلانیت خاص خود را دارد، و در ضمن دادههای تجربی را نیز ارج مینهد. و علاوه بر آن فکر میکنم، برای فهم مخمصه دشواری که امروزه ما به آن دچاریم، برای بهدستآوردن نقشه فکریِ مناسبی از وضعیتمان، بههیچوجه نباید از توسل به همه شاخههای سنت فلسفه قارهای، از دیالکتیک هگلی تا «واسازی» فرانسوی، شانه خالی کرد. روشن است که در این مورد چامسکی با من موافق نیست. و در پایان، یکی دیگر از ایدههای غامض و موهوم من: چامسکی نمیتواند در کارهای من چیزی بیابد که «نتوان آن را در عرض پنج دقیقه به یک بچه دوازدهساله توضیح داد»، میدانید چرا؟ شاید به این دلیل که وقتی پای تفکر قارهای به میان میآید، ذهن او در حد ذهن بچهای دوازدهساله کار میکند، ذهنیکه قادر نیست فرق بگذارد میان تأملات جدی فلسفی و اداواصولهای توخالی و بازی با کلمات بیمعنی.
منبع:
Slavoj Zizek, “Some Bewildered Clarifications: A Response to Noam Chomsky”, Versobooks.com
پینوشتها:
1. رهبر حزب لیبرال در کانادا در خلال سالهای 2008 تا 2011.
2. یک شبکه رادیویی سیاسی که توسط یک کهنهسرباز آمریکایی به نام وینس امانوئل تاسیس شده است.