انقلاب و تکرار

کوجین کاراتانی / ترجمه: صالح نجفی

1. تکرار در دولت

مورّخان غالباً می‌گویند، آنان که تاریخ نمی‌دانند احتمال دارد آن را تکرار کنند؛ ولی آیا این بدان معنی است که اگر تاریخ بدانیم می‌توانیم بدین وسیله از تکرار آن بپرهیزیم؟ و آیا اصلاً چیزی به نام تکرارِ تاریخ معنی دارد؟ به ‌این نوع مسأله هرگز چنان‌که باید توجه نکرده‌اند، گیرم که به‌صرافت آن را تصدیق می‌کنند. به اعتقاد من، تکرار تاریخ، امری واقعی است و می‌توان با آن علمی برخورد کرد. البته آنچه تکرار می‌شود، بی‌گمان نه یک رخداد، بلکه ساختار است؛ ساختاری که مکرّر می‌شود و عجبا که وقتی یک ساختار تکرار می‌شود، به‌ظاهر چنان می‌نماید که اغلب رخداد هم تکرار می‌شود. لیکن فقط ساختارِ تکرارشونده است که می‌تواند تکرار شود.

مارکس متفکری است که کوشید ساختارِ تکرارشونده را شرح دهد. عموماً گمان می‌برند دیدگاه مارکس راجع‌به تاریخ برمبنای مراحل رشد و توسعه استوار است و دخلی به تکرار ندارد؛ اما راست آن است که او مسئلة تکرار را به‌دقت حلّاجی کرد، آن هم در یکی از نوشته‌های جوانی‌اش زیرعنوان هیجدهم برومر لوئی بناپارت [1852]. جمله‌های آغازین این کتاب، دقیقاً‌ به مسئلة‌ تکرار تاریخ اشاره دارد: «هگل در جایی اشاره می‌کند که همة رویدادها شخصیت‌های بزرگ تاریخ جهان، به‌عبارتی، دوبار به صحنه می‌آیند. وی فراموش کرد اضافه کند: بار اول به صورت تراژدی و بار دوم به‌صورت نمایش خنده‌دار.»

دراین‌جا، مارکس تأکید می‌کند که آنچه در حد فاصل انقلاب فرانسه در 1789و تاج‌گذاری ناپلئون در دسامبر 1804روی داد، شصت سال بعد در فرایند انقلاب 1848 تکرار شد؛‌ فرایندی که به تاج‌گذاری لوئی بناپارت [عموزادة ناپلئون بناپارت] ختم شد. البته تکرارها به این یک مورد خلاصه نمی‌شود. در وهلة‌ اول، فرایند نخستین انقلاب فرانسه از الگوی تاریخ روم باستان پیروی کرد؛ این‌ها تکرارهایی هستند که به‌صورت نمایش مجدد یا «دوباره به روی صحنه آوردن» ظاهر می‌شوند؛ ولی این تکرارها بدان سبب روی ندادند که الگو یا طرح گذشته اقتباس شده بود: این تکرارها صرفاً با مسئلة نمایش مجدد یا بازنمایی سروکار ندارند.

بازنمایی فقط زمانی مبدل به تکرار واقعی می‌شود که شباهتی ساختاری میان گذشته و حال درمیان باشد؛ به‌عبارت دیگر فقط زمانی که ساختاری تکرارشونده در ذات یک قوم یا ملّت موجود باشد که از حد آگاهی تک‌تک افراد فراتر باشد.

شاید آنچه مارکس مدّنظر داشت، در فلسفة تاریخ هگل آمده باشد: «به‌لطف تکرار، آنچه در ابتدا چیزی به‌غیر از بخت و تصادف درنظر نمی‌آید، به‌صورت یک هستیِ واقعی و مصدَّق درمی‌آید.» هگل به واقعه‌ای اشاره می‌کند که طی آن اُکتاویان، پس از آنکه پدرخوانده‌اش، سزار اعظم، در پی تلاش برای امپراتورشدن به‌قتل رسید، به مقام نخستین امپراتور روم قدیم نائل شد. سزار زمانی درصدد برآمد تا امپراتور شود که شهر رُم دیگر نمی‌توانست همپای گسترش متصرفاتش به اصول و مبانی «جمهوری» پا‌بند بماند؛ او به‌دست کسانی کشته شد که قصد دفاع از جمهوری را داشتند، از جمله بروتوس. اما فقط پس از ترور سزار بود که مردم روم امپراتوری را پذیرفتند و امپراتور را به‌مثابة واقعیتی ضروری و ناگزیر پذیرا شدند. اما نام او مبدّل به اسم عامی شد که به‌معنای «امپراتور» (سزار، کایزر یا قیصر) دلالت می‌کند. مارکس هنگامی که می‌نوشت «هگل درجایی اشاره می‌کند»، شاید این زمینه و بستر تاریخی را به‌یاد نداشت.

با همة این اوصاف، در هیجدهم برومر لوئی بناپارت، مارکس به وجود تکرار در روند برآمدنِ امپراتوری از بطن جمهوری نظر دارد- روندی که به‌وسیلة انقلاب فرانسه تحقّق یافت. در انقلاب 1789، پادشاه اعدام شد و امپراتور با پشتیبانی مردم از بطنِ جمهوریِ حاصل از انقلاب برآمد. این همان روندی است که فروید «بازگشتِ واپس‌زده‌ها» می‌نامید. با این همه، امپراتور همانا بازگشتِ پادشاه مقتول است؛ ولی دیگر خودِ پادشاه نیست. امپراتور مظهر یک «امپراتوری» است که از مرزهای دولت‌شهر یا ملت‌دولت فراتر می‌رود. به‌سببِ این ساختار است که به‌ نظر می‌رسد رخداد «سزار» در دیگر مکان‌ها و زمان‌ها تکرار می‌شود. فی‌المثل، ناپلئون که در جریان انقلاب فرانسه و جنگ‌های متعاقب آن به‌قدرت رسید، کوشید با تأسیسِ یک اتحادیة اروپایی به مقابله با سرمایه‌داریِ صنعتیِ بریتانیا برخیزد: ناپلئون از آن سبب تاج امپراتوری برسر نگذاشت و یک امپراتوریِ تازه تأسیس نکرد که نگران گذشته بود. او به وضعیت سیاسی‌اقتصادیِ زمانة خویش می‌اندیشید.

راستش را بخواهید، آن مفهومی را که ناپلئون از اتحاد اروپا در سر داشت، ای‌بسا بتوان نمونة اولیة «اتحادیة اروپا» خواند؛ لیکن در این مقطع از تاریخ، شاکلة مطلوب او را بیش ازآن می‌توان صورت اولیه و پیش‌درآمدِ رایش سومِ هیتلر برشمرد: فتح و تسخیر سراسر اروپا. در‌این‌زمینه، هانا آرنت می‌نویسد، «شکست ناپلئون در راه متحدساختن اروپا زیر پرچم فرانسه نشانة آشکاری بود از این معنی که فتح اروپا به‌دست یک ملّت یا به بیداریِ کاملِ آگاهیِ ملّیِ مردم مغلوب و درپی‌آن، شورش ایشان علیه قوم فاتح ختم می‌شد یا به استبداد و جباریت. و اگرچه جباریت، ازآن‌جا که نیازی به رضایت اتباع و آحاد مردم ندارد، ممکن است با موفقیت بر مردمان کشورهای مغلوب حکومت راند، فقط به‌شرطی می‌تواند بر مسند قدرت بماند که قبل از هرچیز نهادهای ملّی مردمِ خودش را نابود کند.»

کشورگشایی ناپلئون را می‌توان نخستین نمونه از توسعه‌طلبی امپریالیستیِ یک ملّت‌دولت تلقی کرد که به تشکیل یک ملّت‌دولت دیگر منجر شد. در قرن بیستم، امپریالیسم به همین سیاق، ملّت‌دولت‌های بسیاری در اقصی‌نقاط جهان به‌وجود آورده است. به‌طور کلی، دولت‌های مدرن با جداساختن خویش از امپراتوری‌های جهانگیر قدیم تشکیل شدند. دولت‌هایی که از بطن یک امپراتوری جهانگیر زاده می‌شوند، در یک پیشینة مذهبی و فرهنگی همسان شریک‌اند؛ گیرم که درگیر رقابت با همدیگر باشند. اگر این دولت‌ها با تهدیدی ازجانب دولتی مواجه می‌شدند که از امپراتوری جهانگیر دیگری برآمده بود، هیچ بعید نبود برپایة هویت امپراتوری جهانگیر قدیم با هم متحد شوند. در‌یک‌کلام، آن‌ها به «امپراتوری» رجعت می‌کنند؛ لیکن اگر یک ملّت‌دولت بنای توسعه‌طلبی و کشورگشایی بگذارد و بکوشد به‌قالب یک «امپراتوری» بزرگ درآید، نمی‌تواند از امپریالیست‌شدن بپرهیزد. بدین‌قرار، ملّت‌دولت‌های مدرن ازطرفی حیات خود را مدیون عکس‌العمل‌شان به «امپراتوری»های بزرگ‌اند؛ اما ازطرف دیگر تمایل دارند خود را از میان بردارند و به آن امپراتوری‌ها بازگردند. این ساختارِ خارق اجماع (پارادُکس‌گونه)، علّت وجود تکراری است که در ذات دولت سرشته شده است.

2. تکرار در سرمایه

مارکس در هیجدهم برومر به تکرار دیگری هم اشاره می‌کند: بحران 1851. این بحران اقتصادی به بناپارت یاری رساند تا حمایت و پشتیبانی دستگاه‌های دولتی، مانندِ نیروهای نظامی و دستگاه‌ اداری و دیوانی، را به‌کف آرد. «تنها در دورة ناپلئون دوم است که به‌نظر می‌رسد دولت کاملاً مستقل شده است. به‌نظر می‌رسد ماشین دولت دربرابرجامعة مدنی تثبیت شده و استحکام یافته است... .» در اینجاست که مارکس به مواجهة میان دو نوع تکرار پی می‌برد: تکرار مربوط به دولت و تکرار مربوط به اقتصاد سرمایه‌داری. هیچ‌کس درآن‌زمان به تکرارپذیریِ این پدیدة موسوم به «بحران» توجه نکرد. آن‌زمان گمان می‌کردند بحرانِ تجاری، نتیجة انقلاب 1848است و می‌توان آن را با تدابیر اقتصادی حل کرد.

مارکس چنان‌که بایدوشاید در مسئلة «بحران ادواری» تحقیق نکرد. او معقتد بود بحران سراسری به انقلاب فراگیر در اروپا خواهد انجامید و ازهمین‌رو چشم در راه بحران آتی بود؛ لیکن هیچ انقلابی به‌وقوع نپیوست، هرچند در   1857به‌راستی بحرانی روی داد. بحران، معضلی جدی برای اقتصاد سرمایه‌داری به‌شمار می‌آید؛ لیکن بحران نه نظام سرمایه‌داری را سرنگون می‌کند و نه خودبه‌خود انقلابی به‌بارمی‌آورد. بالعکس، بحران‌های حاد یا رکودهای عظیم به برآمدن «ضدانقلاب» می‌انجامند. رویدادهای ذکرشده در هیجدهم برومر لوئی بناپارت گواه این حقیقت تلخ‌اند که بحران اقتصادی، جاده‌صاف‌کنِ استقرار یک نظم سرمایه‌دارانة دولتی مانند نظام بناپارت است و نه زمینه‌ساز انقلابی سوسیالیستی.

پژوهش‌های مارکس در زمینة اقتصاد سرمایه‌داری پس از 1857ظریف‌تر و پیچیده‌تر شد؛ یعنی زمانی‌که او دست از امید فرجام‌شناسانه و معادگونه‌اش به چنین انقلابی شُست. پس ازاین دوره بود که مارکس به مطالعة بحران یا اُفت‌وخیز اقتصادی، مستقل از حوزة سیاست،‌روی آورد. بحران نه نتیجة اشتباهی در سیاست‌های اقتصادی است و نه به فروپاشی سرمایه‌داری ختم می‌شود. مارکس رفته‌رفته به این باور رسید که بحران را بیماری ناگزیری قلمداد کند که ذاتیِ انباشت سرمایه است. با این حساب، اصلاً چرا چیزی به اسم بحران وجود دارد؟

بیشتر مارکسیست‌ها گمان می‌کنند بحران معلولِ اضافه‌تولید بی‌نظم و آشوبناک یا «تضاد میان تولیدِ اجتماعی و تصرّف سرمایه‌دارانه» است؛ اما این نظریه فقط امکان‌پذیریِ بحران را تبیین می‌کند، نه علّت وقوع ادواری آن را. تا آنجا که من خبر دارم، فقط کوزو اونو [اقتصاددان ژاپنی و یکی از مهم‌ترین نظریه‌پردازان حوزة نظریة ارزش مارکس. اونو در 1977در 80سالگی درگذشت.م] پاسخی قانع‌کننده به این مسئلة اسرارآمیز داده است. او مسئلة بحران و اُفت‌وخیز اقتصادی را برحسب «قانون جمعیت» در نظام سرمایه‌داری بررسی می‌کند. نیروی کار، کالایی منحصربه‌فرد است؛ هنگامی که این کالا با کسری مواجه می‌شود، مشکل بتوان بلافاصله آنرا افزایش داد و هنگامی که بیش‌ازحد انباشت می‌شود، مشکل بتوان آن را کاهش داد. کارگرانی که در دوران رکود کارشان را ازدست می دهند، «ارتش ذخیرة کار» را تشکیل می‌دهند. در دوره‌های رونق اقتصادی، اشتغال افزایش می‌یابد، دستمزدها بالا می‌رود و نرخ سود کاهش می‌پذیرد؛ اما ازآنجا که وضع اعتبارات (مالی یا بانکی) همچنان مطلوب است، سرمایه کما‌فی‌السابق برطبق ظاهر به تولید تقاضا ادامه می‌دهد. مآلاً، اعتبارات از بین می‌رود و بحرانی روی می‌دهد که ناگهان نشان می‌دهد کالاها بیش از حد نیاز تولید می‌شده‌اند. بنابراین هر بحرانی به‌صورت نوعی بحرانِ اعتبارات ظاهر می‌شود؛ اما علّت وقوع بحران ادواری در سرمایه‌داریِ صنعتی، در ویژگی‌های منحصربه‌فرد کالای نیروی کار نهفته است.

یک بحران و رکودِ متعاقب آن، کسب‌وکارها و اقتصادهای شکننده‌ای را که قادر به محافظت از سود و بهرة خود نیستند ورشکسته می‌کند و جدا می‌سازد؛ اما رکود اقتصادی، با پایین‌آوردن دستمزدها و نرخ بهره، به سرمایه امکان می‌دهد تا تجهیزات و فن‌آوری‌های تازه به‌کارگیرد. سرانجام، رونق به بازار بازمی‌گردد و بحرانی دیگر درمی‌گیرد. بدین‌قرار، انباشت سرمایه یا «ترکیب آلی یا انداموارِ سرمایه» از اُفت‌‌وخیز اقتصادی خط می‌گیرد. ازاین‌منظر، بحران نه‌فقط سرمایه‌داری را سرنگون نمی‌کند، بلکه فرایندی ضروری از انباشت سرمایه است. بالعکس، آنچه به‌عنوان سازوبرگِ سازگارشدنِ خودبه‌خودِ اقتصاد سرمایه‌داری با اوضاع و احوال جدید تحسین می‌شود، حاکی ازاین واقعیت است که انباشت سرمایه فقط به‌شیوه‌ای خشونت‌بار می‌تواند به‌پیش برود.

حال، روشن است که بحران ادواری در چارچوب اقتصادی متکی به کارِ دستمزدی روی می‌دهد. پس چرا بحران‌ها در بازه‌های تقریباً ده‌ساله روی می‌‌دادند؟ و چرا پس از بحران‌های 1857، 1866و 1873رکودی مُزمن پیش آمد و نه بحرانی چشمگیر؟ این پرسش‌ها را می‌توان در چارچوب محصول اولیه یا کالای جهانی پاسخ گفت. بحران ادواریِ کلاسیک، زمانی روی داد که صنعتِ پنبه و نخ‌ریسی مسلط بود. صنعت پنبه به میزان زیادی نیروی کار نیاز داشت؛ ماشین‌آلات و تجهیزات حول‌وحوش ده‌سال خراب می‌شدند و از کار می‌افتادند و نیاز به تعمیر یا تجدید داشتند؛ اما از دهة 1860، گذاری به صنایع سنگین واقع شد که به افزایش سرمایه‌گذاری در تجهیزات (سرمایة ثابت) و کاهش نرخ متوسط سود منجر شد؛ حتی درزمانی که بهره‌وری و بازدهیِ نیروی کار (نرخ ارزش اضافی) زیاد بود. به‌همین مقیاس، ازآنجا که صنایع سنگین به‌اندازة صنعت پنبه به نیروی کار نیاز ندارند، بیکاری افزایش می‌یابد و مصرف داخلی کم می‌شود. درنتیجه، رکود اقتصادی مزمن می‌شود. وانگهی، محصولات صنایع سنگین به بازارهای ماورای بِحار نیاز داشتند. این قضیه را «صدور سرمایه» می‌خوانند. در این مورد، دولت می‌بایست عهده‌دار تأمین این بازارها شود. به‌تبعِ آن، نزاع‌های شدیدی میان کشورهایی همچون بریتانیا و فرانسه و هلند که در آن گیرودار مستعمره‌هایی در ماورای بحار داشتند و قدرت‌های نوظهوری همچون آلمان و امریکا و ژاپن درگرفت. این پدیده را امپریالیسم می‌خوانند.

اُفت‌وخیز اقتصادیِ مورد نظر مارکس در کتاب سرمایه به‌قالب موج کوتاهی درمی‌آید که بعدها «چرخة ژوگلار» نامیده شد. [کلمان ژوگلار (1819-1905) پزشک و آماردان فرانسوی و از نخستین نظریه‌پردازان چرخه‌های کسب‌وکار یا همان «اُفت‌وخیز اقتصادی» بود. او از دوره‌های هفت تا یازده‌سالة سرمایه‌گذاریِ ثابت سخن گفت.م] به «موج بلندی» اشاره کرد که چرخه‌ای پنجاه شصت‌ساله دارد. ازنظر من،‌تفاوت طول موج‌ها چندان مهم نیست. موج بلند، پدیده‌ای است که معلول تغییر کالاهای جهانگیر است. گذارهای به‌وقوع‌پیوسته در کالاهای جهانگیر (از پشم و پنبه به صنایع سنگین و سپس به کالاهای بادوام مصرفی و صنعتِ اطلاعات) رکودهای شدید بلندمدتی، اگر نگوییم بحران‌هایی شدید، به‌بارآورده‌اند. این گذار، نه‌فقط در تراز فن‌آوری، بلکه در سطح کلّ جامعه تغییراتی را موجب گشته است. به‌زعم اختلاف‌های ظاهری، اصل بنیادینی که مارکس بدان اشاره کرد، همچنان مصداق دارد: انباشت سرمایه فقط از طریق تغییر خشونت‌بار ترکیب اجزا میسر می‌شود و این درست همان‌چیزی است که جامعة سرمایه‌داری را به تکرار خویش وامی‌دارد. با این همه، این اصل برای بررسی جامع «تکرار تاریخ» به‌منزلة تشکّل اجتماعی تکافو نمی‌کند.

3. تشکّل اجتماعی از منظر شیوة مبادله

مارکس در کتاب سرمایه بینشِ بسیار ژرف‌کاوی درباب تکرارپذیریِ‌ اقتصاد و سرمایه‌داری عرضه می‌کند؛ بسیار ژرف‌تر از بینشی که در هیجدهم برومر لوئی بناپارت ارائه کرده بود. بااین‌حال، تکرارپذیری در تراز دولت (مسئله‌ای که در هیجدهم برومر مطرح شده بود)، هرگز دوباره در نوشته‌های مارکس گوشزد نشد. دولت صرفاً روبنایی تلقی شد که ساختار اقتصادی چندوچون آن را تعیین می‌کند. به‌طورکلی، دولت یا ملّت ازنظر مارکسیست‌ها روبنایی سیاسی یا ایدئولوژیکی قلمداد می‌شود که زیربنای اقتصادی، یعنی شیوة تولید، حدوحدود آن‌را معین می‌کند. لیکن این دیدگاه نه‌تنها درمورد جامعة ماقبل‌سرمایه‌داری مصداق ندارد، بلکه برای تبیین جامعة سرمایه‌داری نیز بسنده نیست. واضح است که دولت یا ملّت، مطابق با منطق درونیِ خود عمل می‌کند؛ منطقی که با منطق سرمایه فرق می‌کند. درواقع نهضت‌های مارکسیستی به‌طورعمده اهمیت ویژة دولت و ملّت را نادیده گرفته‌اند. مارکسیست‌ها هرازچندگاه تصدیق کرده‌اند که روبنای سیاسی‌ایدئولوژیکی «خودآیینی» یا «استقلال نسبی» دارند؛ اما هرگز در این مسئله تعمق نکرده‌اند که چرا دولت واجد خودآیینی است. این معضل نتیجة نظرگاه مارکس است که به تاریخ از زاویة «شیوه‌های تولید» نظر می‌کند. مادام که از این منظر به تاریخ نظر کنیم، دولت و ملّت به‌صورت رازی سربه‌مُهر خواهند ماند.

من در کتاب دگرسنجی: دربارة کانت و مارکس، پیشنهاد کردم تا تاریخ تشکّل اجتماعی را از منظر شیوه‌های مبادله و نه شیوه‌های تولید بررسی کنیم. به‌طور خلاصه، سه شیوة اساسی برای مبادله درکار است: هدیه‌دادن و گرفتن، غارت و توزیع مجدّد و مبادلة کالا (بنگرید به نمودار 1). از نظر من، هر تشکل اجتماعی به صورت پیوندگاه این سه شیوة مبادله وجود دارد و تفاوت میان آن‌ها در گرو آن است که کدام شیوه دستِ بالا را دارد و شیوه‌های مبادله چگونه به‌هم پیوند می‌خورند. در تشکل اجتماعیِ سرمایه‌داری، مبادلة کالایی مسلط است؛ اما دیگر شیوه‌های مبادله و مشتقات‌شان همچنان در قوالبی جرح‌وتعدیل‌شده وجود دارند. دولت بدل به دولتی مدرن می‌شود و جماعتِ ازهم‌گسیخته بدل می‌شود به‌ نوعی ملّت در هیئت اجتماعی زاییدة تخیل.

 

 

نمودار 1: شیوه‌های مبادله

B

غارت – توزیع مجدد

A

هدیه‌دادن و گرفتن

D

X

C

مبادلة کالایی (پول-کالا)

 

بدین‌قرار، سه شیوة مبادله به‌صورت تثلیثِ سرمایه، ملّت و دولت درمی‌آید. ازاین منظر، روشن است که دولت واجد خودآیینی یا استقلالی است سراپا متفاوت با خودآیینیِ سرمایه. آن‌ها ریشه در اصول مبادله‌ای متفاوت دارند. در سرمایه، مارکس سرمایه را از دولت و ملّت منتزع ساخت و جنبه‌های مربوط به دیگر شیوه‌های مبادله را در یک مقوله جای داد تا بتواند نظامِ برآمده از مبادلة کالایی را مستقلّا و به‌طور خالص بررسی کند. بهتر آن است که به‌جای شکایت از ‌اینکه مارکس به دو مقولة دولت و ملّت نپرداخته است، بررسی کنیم که چگونه هریک از دیگر شیوه‌های مبادله به‌نوبة خود نظامی را شکل می‌دهد (کاری که مارکس درخصوص نظام اقتصاد سرمایه‌داری کرد). محض نمونه، انسان‌شناسانی همچون مارسل موس یا کلود لوی‌ستروس، کوشیده‌اند ساختارِ تبادلیِ جامعه [مبتنی‌بر هدیه‌دادن و گرفتن] را توصیف کنند. بر ماست که همین کار را در خصوص دولت به انجام رسانیم.

همان‌طور که اشاره رفت، بحران ادواری فقط پس ازآن روی می‌دهد که جامعه به‌طور کامل توسط شیوة مبادلة کالایی و روند کالاشدنِ نیروی کار، تجدید سازمان شده باشد. جور دیگر بگوییم، اقتصاد سرمایه‌داری تا پیش از تجربة بحران ادواری نمی‌تواند خودآیینی خود را عیان سازد. همین اصل در مورد خودآیینی دولت مصداق دارد: فقط تکرارِ مختصِ دولت است که می تواند بر خودآیین‌بودنِ دولت گواهی بدهد.

4. مراحل تاریخیِ سرمایه‌داری

تاریخ تشکل اجتماعی را باید با ملاحظة نسبت میان این دو موضوع درنظر آورد: دولت و سرمایه. تکرارپذیریِ مختصِ دولت و تکرارپذیری مربوط به سرمایه را باید توأمان بررسی کرد. دولت و سرمایه رابطه‌ای تکمیلی با هم دارند، گیرم که در تقابل با هم قرار می‌گیرند. هیچ‌یک از آن دو را نمی‌توان به دیگری حواله کرد.

در سرمایه، مارکس دولت را در پرانتز می‌گذارد تا سازوکار ناب اقتصاد سرمایه‌داری را درک کند؛ اما وقتی می‌خواهیم تشکل‌های اجتماعیِ واقعیِ سرمایه‌داری را درنظرآوریم، باید از نو دولت را همچون عاملی فعال وارد بحث کنیم؛ اما مارکسیست‌ها به‌جای این‌کار کوشیده‌اند دگرگونی‌های روبنای سیاسی را با درک دگرگونی‌های تاریخی اقتصاد سرمایه‌داری تبیین کنند. عموماً مراحل تاریخی تحول و توسعة اقتصاد سرمایه‌داری را به قرار ذیل بازگفته‌اند: سرمایه‌داری تجاری (یا مکتب سوداگری)، سرمایه‌داری صنعتی، امپریالیسم، سرمایه‌داری متأخّر و... .

از منظری متفاوت، این مراحل را می‌توان برحسب دگرگونی‌های مربوط به کالای جهانگیر ازهم متمایز نمود. مرحلة سوداگری را صنعتِ پشم متمایز می‌کند، سرمایه‌داری صنعتی را صنعتِ پنبه و نخ‌ریسی، امپریالیسم را صنایع سنگین و سرمایه‌داری متأخر را کالاهای بادوام مصرفی مانند خودروها و آلات الکتریکی. مرحلة جدیدی از سرمایه‌داری متأخر در دهة 1980آغاز شد که طی آن اطلاعات مبدل به کالای جهانگیر شد.

این دگرگونی‌ها اساساً متناظرند با تحول‌وتوسعة قدرت تولید و دگرگونی‌های روبنای سیاسی را می‌توان براین‌اساس تبیین کرد؛ لیکن از چنین منظری، نمی‌توان به درک ساختار تکرارشونده‌ای که اشاره کردم نائل شد. دراین میان، می‌توان گفت ایمانوئل والرشتاین بود که دولت را از نو به‌مثابة عاملی که دوشادوش سرمایه حضور دارد، وارد بحث کرد. او بدین‌ترتیب دگرگونی‌های تشکل‌های اجتماعی را از منظر نظام جهانگیری که توسط دولت و سرمایه قوام یافته است، بررسی کرد. از‌این‌طریق، او نتیجه گرفت که تاریخ نظام جهانگیر مدرن را برحسب چرخش‌هایی درنظرگیرد که طی آن شکلی از دولت، سیادت یا قیادت (هژمونی) را از شکلی دیگر می‌‌گیرد. سابق‌براین، مارکسیست‌ها قرن نوزدهم را مرحله‌ای می‌دانستند که بارزه‌اش لیبرالیسم بود و حال آنکه در اواخر قرن نوزدهم، چرخشی به جانب امپریالیسم روی داد. درواقع، ‌لیبرالیسم (سیاست‌های تجارت آزاد)، همان مشیِ سیاسی بریتانیا بود. اگر ویژگی سرشت‌نمای قرن نوزدهم را بتوان با مشی اقتصادی بریتانیا توصیف کرد، بدان سبب است که بریتانیا آن‌زمان قائدِ سرمایه‌داری جهانی به‌شمار می‌آمد.

لیبرالیسم مشیی سیاسی‌اقتصادی است که قائدی (هژمونی) آن را به‌کار می‌گیرد. اگر چنین باشد، لیبرالیسم باید در هر دوره امکان‌پذیر باشد. والرشتاین این‌طور می‌اندیشد. ازنظر او، فقط سه‌قائد (هژمون) در اقتصاد جهان‌گسترِ مدرن در کار بودند. به‌عبارت دیگر، فقط سه دولت لیبرالیسم را پذیرفتند: هلند، بریتانیا و ایالات متحدةامریکا. در حد فاصل نیمة دوم قرن شانزدهم و نیمة قرن هفدهم، هنگامی که بریتانیا سیاست‌های سوداگرانه یا حمایتی داشت، هلند کشوری لیبرال بود؛ به‌لحاظ سیاسی هلند نه سلطنت مطلقه، بلکه جمهوری بود. درواقع، رنه دکارت و جان لاک، هردو به آمستردام پناه بردند. اسپینوزا هم درآن‌جا توانست سرایی پیدا کند.

والرشتاین قیادت (هژمونی) را در سه حیطه می‌جوید: حیطة سازندگی (صنعت)، بازرگانی (تجارت) و سپس حیطة امور مالی. به‌زعم او، دولت در ابتدا قیادت خود را در حیطة سازندگی مستقر می‌کند و سپس به سراغ حیطة بازرگانی و مالی می‌رود. قائد به دولتی اطلاق می‌شود که در همة حیطه‌ها دستِ بالا داشته باشد. لیکن این قیادت دیر نمی‌پاید. البته دولت دفعتاً هم سقوط نمی‌کند؛ زیرا اگر دولت قیادتش را در حیطة تولیدوسازندگی ازکف بدهد، باز ممکن است قیادتش در دوحیطة تجاری و مالی برقرار ماند.

فی‌المثل، هلندی‌ها حتی پس‌ازآنکه بریتانیا در نیمة دوم قرن هیجدهم در حیطة تولیدوصنعت ازآن‌ها سبقت گرفت، قیادت در حیطة تجارت و امور مالی را نگاه داشتند. در قرن نوزدهم (طیّ مرحلة موسوم به «لیبرالیسم») بود که بریتانیا به‌طور کامل بر آن‌ها مسلط شد. لیکن اگر دورة قیادت بریتانیا را لیبرالیسم بنامیم، همین اصطلاح را می‌توان به دورة قیادت هلند اطلاق کرد.

ازطرف دیگر، «سوداگری» به دوران غیابِ یک قائد گفته می‌شود؛ یعنی دوره‌ای که هلند قیادت را از کف داد و در پی آن بریتانیا و فرانسه برای تصاحب قیادت به رقابت برخاستند. غیاب قائد را در مرحلة موسوم به امپریالیسم پس از دهة 1870هم می‌توان سراغ گرفت؛ زمانی که بریتانیا قیادت را در حیطة صنایع سازندگی از دست داد و امریکا، آلمان و ژاپن برای تصاحب قیادت مبارزه‌شان را آغاز کردند. ازاین منظر، تعجبی ندارد اگر شباهتی میان دو مرحلة سوداگری و امپریالیسم یافت شود.

روند توسعه در مراحل سرمایه‌داری را نمی‌توان روندی تماماً‌ خطی شمرد. لازمة این تحولات نه فقط دگرگونی‌های کالای جهانگیر، بلکه همچنین رکود دیرپای اقتصادی بود. به‌عبارت دیگر، توسعة سرمایه‌داری مستلزم تکراری است که ذاتیِ نظام سرمایه‌داری است. ازطرف دیگر، مستلزم پیکارهایی خونین و تاپای مرگ میان دولت‌ها برای قبضة قیادت و بنابراین تکراری است که با ذات دولت عجین است. به‌همین‌قیاس، مراحل توسعة سرمایه‌داریِ جهانی را می‌توان همچون تکرار مراحل امپریالیسم و لیبرالیسم درنظرآورد. (بنگرید به نمودار 1)

نمودار 2: مراحلِ جهان‌تاریخیِ سرمایه‌داریِ دولتی

  اکنون-1990

1930-1990

1870-1930

1810-1870

1750-1810

 

نئوامپریالیسم

سرمایه‌داری متأخّر

امپریالیسم

لیبرالیسم

سوداگری

سرمایه‌داریِ جهانی

 

ایالات متحد امریکا

 

بریتانیا

 

قائد (هژمون)

امپریالیستی

لیبرالیستی

امپریالیستی

لیبرالیستی

امپریالیستی

سیاست (مشی) اقتصادی

چندملّیتی

انحصار دولتی

سرمایة مالی

سرمایة صنعتی

سرمایة تجاری

سرمایه

اطلاعات

کالاهای بادوام

صنایع سنگین

صنعت نخ‌ریسی

صنعت پشم

کالای جهانگیر

ناحیه‌گرایی

دولت رفاه‌پرور

امپریالیسم

ملّت‌دولت

سلطنت مطلقه

دولت

 

در این نمودار، برای مثال، نظام مبتنی‌بر سوداگری مرحلة گذاری است از لیبرالیسم هلندی به لیبرالیسم بریتانیایی؛ یعنی مرحله‌ای که طی آن هلند در سراشیب سقوط افتاد؛ اما بریتانیا و فرانسه هم هنوز آن‌قدر قدرت نداشتند که جای آن را بگیرند و لاجرم با یکدیگر پیکار می‌کردند. همچنین،‌مرحلة امپریالیسم پس از 1870با تضعیف بریتانیا همراه بود و کوشش آلمان، امریکا و ژاپن برای تقسیم مجدّد سرزمین‌هایی که پیش‌تر در تصرّف قوای امپریالیست ماضی بودند.

بدین‌قرار، مراحل توسعة سرمایه‌داری جهان نه‌فقط با روند خطی توسعة نیروهای تولیدی، بلکه با برآمدنِ متناوب لیبرالیسم و امپریالیسم همراه بودند. ازنظر من، این تناوب در چرخه‌ای شصت‌ساله تحقق می‌پذیرد. درنتیجه،‌تاریخ جهان مدرن از قرار معلوم خود را هر یکصدوبیست‌سال تکرار می‌کند. نمی‌توان بااطمینان گفت که این چرخه ادامه خواهد یافت؛ اما به‌عنوانِ فرضیه‌ای آزمایشی (اکتشافی) خالی از فایده نیست.

5. مرحلة کنونی

دهة 1990را مرحلة نئولیبرالیسم دانسته‌اند. غالباً می‌گویند امریکا، همانند امپراتوری بریتانیای قدیم، آن‌چنان قیادتی بر عالَم دارد که سیاست‌هایش مظهر تمام‌نمای لیبرالیسم است. درست است که امریکا پیش از 1990قائد جهان سرمایه‌داری بود؛ اما از سال‌ های دهة 1970به‌لحاظ اقتصادی در سراشیبِ رکود افتاده بود؛ واقعیتی که پایان نظام «پایة طلا» در اقتصاد در 1971بر آن گواهی می‌دهد. امریکا به همان راهی می‌رود که روزگاری هلند و بریتانیا پیموده بودند: در‌حالی‌که امریکایی در پهنة صنایع تولیدی اُفت می‌کند و دیگر دست بالا را ندارد، قیادت خود را در حیطة مالی و تجارت منابع طبیعی از کف نداده است؛ منابعی چون نفت، غلات، یا انرژی.

در عصر لیبرالیسم بریتانیایی، جنگ هیچ خطری برای بریتانیا دربرنداشت. بین سال‌های 1930و 1990خاصّه در حد فاصل 1945تا 1975)، امریکا به‌سانِ بریتانیای قرن نوزدهم کشوری لیبرال بود. ممالک توسعه‌یافتة سرمایه‌داری از حمایت امریکا بهره‌مند بودند و به‌واسطة دشمن مشترکی زیرعنوان بلوک شرق (اقمار شوروی سابق) با یکدیگر همکاری می‌کردند و در داخل مرزهای خود دنباله‌روی سیاست‌های حمایت از کارگران و تأمین رفاه اجتماعی بودند. گذشته از ظواهر، بلوک شوروی در سطح بین‌المللی و حزب‌های سوسیالیست در داخل مرزها، بیش‌ازآنکه تهدیدی برای سرمایه‌داری جهانی باشند، به تثبیت آن کمک می‌کردند. ازاین‌روی، جنگ سرد عبارت است از مرحله‌ای در تاریخ لیبرالیسم که امریکا درآن قیادت داشت. از دهة 1980، سیاست‌های ریگانی یا تاچری، همانند کاهش هزینه‌های رفاه اجتماعی، آزادگذاری گردش سرمایه، یا کاستن از مالیات‌ها در ممالک توسعه‌یافتة سرمایه‌داری اتخاذ می‌شده‌اند. این سیاست‌ها را عموماً مشی‌های نئولیبرالی می‌انگارند؛ ولی این سیاست‌ها با امپریالیسمی که در دهة 1880مسلط بود همخوانی ندارند. راستش را بخواهید، در عصر لیبرالیسم‌، رفاه اجتماعی در بریتانیا و ایالات متحده مشیی جاری بود.

لنین تأکید داشت که مراحل امپریالیسم را به‌لحاظ تاریخی می‌توان با «صدور سرمایه» توصیف کرد: سرمایه ازآن‌روی دربه‌در به‌دنبال بازار جهانی می‌گردد که بازار داخلی هرگز کفاف آن‌را نمی‌دهد. آرنت امپریالیسمِ دهة 1880را به‌منزلة رهاشدن دولتی پیوندخورده با سرمایه از یوغ ملّت توصیف می‌کند. دولت با ردّ تقاضا و خواسته‌های ملّت دست از پشتیبانی کارگران داخلی می‌شوید و به حمایتِ اقتصادی و نظامی از سرمایه‌ای روی می‌آورد که به خارج صادر شده است. همین روند در مرحلة نئولیبرالیسم هم روی می‌دهد.

فرایند «جهان‌گستری» در دهة 1970آغاز شد، آن‌زمان که کشورهای توسعه‌نیافته دچار سقوط نرخ سود و رکود مزمن براثر اشباع بازار از کالاهای بادوام مصرفی به‌دنبال توسعة چشمگیر اقتصادهای ژاپن و آلمان گشتند. درنتیجه، سرمایة امریکایی می‌بایست راه خود را به بازار آزاد جهانی پیدا می‌کرد. این رقابت جهان‌گستر، اما، بدون توسل به قیادت نظامی ممکن نبود. مرحلة کنونیِ سرمایه‌داری بیش‌ازآنکه نئولیبرالی باشد، نئوامپریالیستی است.

برطبق نظر آنتونیو نگری و مایکل هارت، امریکا در مقام دولتی امپریالیست مانند امپراتوری روم قدیم عمل نمی‌کرد؛ بلکه در «جنگ خلیج» (1991) درصدد جلب حمایت سازمان ملل متحد بود، آن‌هم به‌زعم قیادت بی‌چون‌وچرای نظامی‌اش. اما من نمی‌توانم با این نظر همداستان باشم که ایالات متحدةامریکا نه «امپریالیسم»، بلکه «امپراتوری» (empire) است. هیچ ملّت یا دولتی اگر بکوشد «امپراتوری» شود، چاره‌ای به‌جز افتادن در ورطة امپریالیسم ندارد. ده‌سال پس از جنگ خلیج،‌ جنگ عراق در عمل خط بطلان کشید براین تصور که امریکا نه دولتی امپریالیست، بلکه یک «امپراتور» است: امریکا بیش ازآنکه به‌دنبالِ گرفتن تأیید سازمان ملل باشد، سیاست یک‌جانبه‌گری را دنبال می‌کرد [وبه طور مشخص، «خلع سلاح یک‌جانبه» را].

بی‌گمان، نگری و هارت به ایدة «امپراتوری امریکا» اعتقادی ندارند؛ از نظر این دو، «امپراتوری» مکانی است که مکانی ندارد: جایی ناکجا و بی‌جاست. امپراتوری چیزی به‌غیر از بازار جهانی نیست. به‌گفتة ایشان، «در حالتِ‌ مثالی یا آرمانیِ این سیستم، جایی بیرون از بازار جهانی درکار نیست: قلمرو آن کل جهان را دربرمی‌گیرد. پس شاید بتوان فُرم بازار جهانی را الگویی گرفت برای فهم حاکمیت امپراتوری... در این فضای نرم و منعطفِ امپراتوری، قدرت هیچ مکان خاص و مشخصی ندارد. قدرت هم در همه‌جا هست و هم در هیچ‌جا نیست. امپراتوری یک او‌توپیا است،‌یا راستش یک ناکجا یا لامکان است.»

در این امپراتوری به‌منزلة بازار جهانی، دولت‌ها هیچ اهمیتی ندارند. نظری مشابه این را در اظهارات مارکس و انگلس در مانیفست کمونیسم (1848) می‌توان یافت؛ آنجا که مانیفست پیش‌بینی می‌کند تفاوت‌های میان مِلَل و دُوَل جملگی به‌واسطة «مراودة همه‌جانبه و وابستگی متقابل و عالم‌گیر ملّت‌ها» رنگ خواهند باخت. این دیدگاه جنبه‌های مربوط به دولت و ملّت را نادیده می‌گیرد. محض نمونه، انقلاب‌های 1848به برقراری سرمایه‌داری دولتی و امپریالیسم در فرانسه و آلمان منجر شد، و نه رنگ‌باختن تفاوت‌های ملت‌ها و دولت‌ها.

امروزه می‌گویند چهارچوب «ملّت‌دولت» ناتوان شده و ازپا درآمده است. درست است که رکنِ ملّیت از اعتبار افتاده است؛ اما این به‌هیچ‌وجه حاکی از زوال و محو دولت نیست. فقط به خواست و ارادة دولت است که یک دولت می‌تواند با دولتی دیگر متحد یا هم‌پیمان شود. هرگز دولتی در کار نبوده است که وقتی بقایش به‌خطر افتاده، از اتحاد یا انقیاد پرهیز کرده باشد. فقط ملّت است که درمقام «اجتماعِ خیالی» از این کار می‌پرهیزد.

نظریه‌پردازان «اتحاد اروپا» می‌گویند «اتحادیة اروپایی» از حد دولت‌های خودفرمان مدرن فراتر می‌رود. اما همچنان‌که «ملّت‌دولت» به‌زور اقتصادِ جهان‌گستر به اقلیم وجود درمی‌آید،‌اتحاد ناحیه‌ای یا منطقه‌ایِ دولت‌ها نیز با همین منطق هستی می‌یابد. دولت‌های اروپایی، برای مقابله با امریکا و ژاپن بود که «اتحادیة اروپا» را تشکیل دادند و قوای نظامی و اقتصادی خود را به یک «اَبَردولت» تفویض کردند. این را نمی‌توان «نفیِ» [هگلیِ] دولت مدرن قلمداد کرد؛ زیرا زیر فشارِ سرمایه‌داری جهانی یا بازار جهانی است که دولت‌ها متحد می‌شوند و قسمی دولت بلوک‌گونه(bloc state یا «اتحادیه‌ای») تشکیل می‌دهند.

«اتحادیة اروپا» نخستین دولت بلوک‌گونة تاریخ نیست؛ مقدم بر آن، ‌«رایش سوم» آلمان و «بلوک ممالک مشترک‌المنافع شرق آسیا»ی امپراتوری ژاپن را داریم که هر دو در دهة 1930برای مقابله با اقتصاد‌های بلوک‌وارة بریتانیا، فرانسه و امریکا مطرح شدند. پیش از جنگ، این دولت‌های بلوک‌گونه خود را مظهر غلبه بر «نظام عالم‌گیر مدرن»،‌یعنی سرمایه‌داری و «ملّت‌دولت»،‌می‌دانستند. طرح یک اتحادیة‌ اروپایی حتی پیش از ناپلئون هم وجود داشت؛ کمال مطلوب آن امپراتوری‌های قدیم بود، گو‌این‌که فقط در قالب امپریالیسم فرانسوی یا آلمانی فعلیت یافته است.

اروپایی‌ها در تشکیل اتحادیة اروپا گذشته را از یاد نبرده‌اند. روشن است که آن‌ها می‌کوشند قسمی «امپراتوری» را از قوه به فعل درآورند که امپریالیستی نباشد؛ اما «اتحادیة اروپا» چیزی نیست مگر دولتی بلوک‌واره در چهارچوب اقتصاد جهان‌گستر. وضعیت در دیگر نواحی به‌همین منوال است: امپراتوری‌های جهان قدیم (چین، هندوستان، عثمانی، و روسیه که در نظام عالم‌گیر مدرن به‌حاشیه رانده شدند) از نو به صحنه آمده‌اند.

در هر ناحیه، ازآنجا که ملّت‌دولت‌ها با جداساختن خود از امپراتوری‌های جهانگیر شکل گرفتند، دریک‌سو تمدنی هست که همه در آن سهیم‌اند و در‌سوی دیگر گذشته‌ای هست مَملوّ از جدایی‌ها و پیکارها. دولت‌ها خاطره‌های ملّی خود را در پرانتز می‌گذارند و با کاستن از دامنة حاکمیت و خودفرمانی خویش تشکیل یک اجتماع [با معنایی قریب به «امّت»:community] می‌دهند. مع‌الوصف، این پدیده دقیقاً براثر فشار سرمایه‌داری جهانگیری روی می‌دهد که هم‌اینک بر همة دولت‌ها سلطه دارد.

ارنست رنان یک‌بار اشاره کرده است که برای ساختنِ یک ملّت، فراموش‌کردنِ تاریخ ضرورت دارد؛ گفتة او دربارة تشکیل دولت‌های بلوک‌گونه صادق است: دولت بلوک‌گونه، درست همانندملّت، اجتماعی «خیالی» یا مصنوع است. با افول ایالات متحدةامریکا، این قسم بازگشت امپراتوری‌ها بیش‌ازپیش نمایان می‌گردد. ما پای در مرحلة «امپریالیستی»یی نهاده‌ایم که در آن هیچ قائدی در کار نیست و امپراتوری‌ها در راه قبضة قیادت بعدی باهم رقابت می‌کنند. 120سال پیش، این وضعیت به جنگ جهانی اول ختم شد که ایالات متحده را مبدل به قائد و پیشوای جدید عالم کرد. حال سؤال این است: آیا این اتفاق تکرار خواهد شد؟ پاسخ من این است: آری و نه. می‌گویم «آری»؛ زیرا قطعی است که نزاع میان امپراتوری‌ها برای قبضة قیادت باز درخواهد گرفت. و می‌گویم «نه»؛ زیرا بعید است که قائد بعدی از بطن این رقابت‌ها سربرآورد.

برای نمونه، جووانی آریگی پیش‌بینی می‌کند که چین قائد بعدی خواهد بود و قیادت را از ایالات متحدةامریکا خواهد ستاند؛ ولی من با او همداستان نیستم. بدون شک چین و هندوستان غول‌های اقتصادی خواهند بود که گوی سبقت را از دیگر امپراتوری‌ها خواهند ربود؛ اما اینکه آیا چین قیادت خواهد یافت یا هندوستان، داستان دیگری است. در وهلة اول، ملّتی که می‌خواهد قیادت را به‌دست گیرد به‌چیزی بیش از تفوّق و استیلای اقتصادیِ محض نیاز دارد؛ اما دلیل قوی‌تر آن است که نفس توسعة توان چین و هندوستان، سرمایه‌داریِ جهانی را رودرروی پایان کار خویش خواهد نهاد. چرخه‌ای که درباره‌اش سخن می‌گفتم مختص انباشت در نظام سرمایه‌داری است. وقتی این انباشت به پایان خط برسد، پروندة چرخة تکرار هم بسته خواهد شد.

مارکس فرایند انباشت سرمایه را با فرمول «M-C-M’» نشان داده است:‌ یعنی مادام‌ که سرمایه افزایش یابد می‌تواند سرمایه باشد واِلّا دیگر سرمایه نخواهد بود. سه مقدمة ‌منطقی هست که خودافزایی سرمایة صنعتی را ممکن جلوه می‌دهند. مقدمة اول این است که منابع طبیعی،‌بیرون از نظام صنعتی، لایزال و بی‌پایان‌اند. مقدمة دوم این است که «منابع انسانی»،‌بیرون از اقتصاد بازار سرمایه‌داری، لایزال‌اند. و این، پتانسیلِ‌ بی‌نهایتِ نیروی کار ارزان و مصرف‌کنندگان جدید را تضمین می‌کند. و مقدمة سوم این است که نوآوری‌های تکنولوژی را حدومرزی نیست. و این قضیه برای ارزش افزودة نسبی، سرمایة صنعتی فراهم می‌کند.

اما این سه مقدمه به‌سرعت در حال بی‌اعتبارشدن‌اند. در خصوص مقدمة اول باید گفت بطلان آن زمانی آشکار می‌شود که بحران‌هایی همچون کسریِ منابع و انرژی و همچنین بحران‌های محیط زیست، مانند تغییر شرایط اقلیمی و گسترش بیابان‌ها و زمین‌های بایر و لم‌یرزع روی می‌دهند. این بحران‌ها بی‌گمان حادتر هم خواهند شد. در مورد مقدمة دوم، وقتی ملّت‌های وابسته به کشاورزی که ازقضا پُرجمعیت‌ترین کشورها هم هستند،‌ یعنی چین و هندوستان، مبدل به جوامعی صنعتی می‌شوند، لاجرم افزایش ارزش نیروی کار و رکود شدید مصرف به دنبال خواهد آمد. سرمایه‌داری جهانی از دهة 1970دچار رکود و کسادی بحرانی شده است. گواهش اینکه نرخ بهرة بلندمدت در حدی نازل باقی مانده است. سرمایه‌داری جهانی کوشید در سایة روند «جهان‌گستری»‌ به حیات خود ادامه دهد، خاصه با درگیرکردن چین و هندوستان در شبکة بازار جهانی؛ اما در آیندة نزدیک، ‌هیچ مجالی برای رشد اقتصادیِ افزون‌تر درکار نخواهد بود. از‌ این روی،‌سرمایه‌داریِ جهانی به‌مثابة یک کل رفته‌رفته به پایان راه خود نزدیک می‌شود.

البته محدودیت‌هایی از این دست خودبه‌خود اقتصاد سرمایه‌داری را به آخر خط نخواهد رساند. این واقعیت که سرمایه‌داری صنعتی حدّی محتوم دارد، یک مطلب است و این واقعیت که سرمایه‌داری به پایان خود می‌رسد، مطلبی دیگر. وقتی جامعه و اقتصادِ واقعاً موجود را درنظرمی‌گیریم، باید دولت را به‌عنوان عاملی فعال به‌حساب آریم. وقتی سرمایه‌داری دچار بحران می‌گردد، دولت با تمام قوا و امکاناتش خواهد کوشید از فروریختن آن جلوگیری کند. در این مورد،‌محتمل‌ترین واقعه جنگ جهانی است. پس مهم‌ترین و فوری‌ترین وظیفة ما، آفریدن نظامی درخور دورة گذار است تا مانع وقوع جنگی بشویم که براثر بحران سرمایه‌داری درمی‌گیرد.

6. تکرار در انقلاب

تا این‌جا دربارة نقش تکرار در دولت و سرمایه صحبت کردم. در آخر، می‌خواهم دربارة نقش تکرار در جنبش مخالفی بحث کنم که برضدّ‌ دولت و سرمایه جریان دارد. بی‌گمان، این تکرارپذیری نیز معلول تکراری است که در دولت و سرمایه واقع می‌شود. از این حیث، گفتة والرشتاین راهگشاست: انقلاب 1968هم‌ارز انقلاب 1848است. از نظر او، انقلاب 1968قصد نداشت به قدرت سیاسی دست یازد؛ بلکه نهضتی بود برضد نظام سرمایه‌داری و از همین‌روی نفوذی چنان وسیع یافت. انقلاب 1848نیز موفق به تسخیر قدرت سیاسی نشد؛ اما ثمرات چندی درپی داشت: حق رأی همگانی، قانونی‌شدن اتحادیه‌های کارگری و سیاست‌های رفاه‌گستری. وانگهی، انقلاب 1968انواع و اقسام سوسیالیسم و ناکجااندیشی و از آن جمله اندیشه‌های مارکس جوان را احیاء کرد که از 1848به‌بعد واپس زده شده بودند.

دلم می‌خواهد مشخصاً به این حقیقت اشاره کنم که انقلاب 1968دقیقاً یک‌صدوبیست‌سال پس از 1848به‌وقوع پیوست. شاید والرشتاین این فرضیة مرا در باب چرخه‌های شصت‌ساله و صدوبیست‌ساله رد کند؛ زیرا او ادوار تاریخ را برمبنای موج بلند کُندراتیِف درک می‌کند. با این حال، شباهت میان 1848و 1968تصادفی نیست؛ این شباهت با ادواری‌بودنِ مراحلِ جُفتِ دولت و سرمایه تناظر دارد. یادمان نرود که حول‌وحوش شصت‌سال پیش از 1848، ‌انقلاب فرانسه رخ داد و حدود شصت‌سال پس از 1848انقلاب روسیه به‌پیروزی رسید. این رخدادها را می‌توان به قرار ذیل نمایش داد.

(L): انقلاب فرانسه 1789کانت، به‌سوی صلح جاویدان، 1795)

(I): 1968

(L): انقلاب روسیه 1917(تشکیل «جامعة ملل»، 1920)

(I):‌ 1968

والرشتاین انقلاب جهانگیر 1848را نفیِ هگلی [یعنی، نفی و رفع توأمانِ] انقلاب 1789و انقلاب روسیه در 1917را نفیِ هگلیِ انقلاب 1848و انقلاب جهانگیر 1968را نفی و رفع انقلاب 1917می‌شمارد. لیکن بد نیست که این رخدادها را به‌ترتیبی متوالی درنظر آوریم: زنجیرة A در مرحلة امپریالیسم قرار می‌گیرد و زنجیرة B در مرحلة لیبرالیسم. تفاوت و تکرار، زمانی اهمیت می‌یابند که دورة پس از 1990را پیش چشم آوریم.

از زنجیرة L (لیبرالیسم) آغاز کنیم: این انقلاب‌ها اساساً در مرحلة لیبرالیسم روی دادند؛‌ یعنی دوره‌ای که بریتانیا یا امریکا به قیادت رسیدند، این‌ها نخستین رویدادهای نهضت پرولتاریا بر ضدسرمایه‌داری بودند؛ اما هیچ به قبضة‌ قدرت سیاسی نظر نداشتند. در این مقطع، این انقلاب‌ها سخت شکست خوردند؛ اما بااین‌حال معنا و اهمیتی دیگر یافتند. پیکارگران 1978به‌معنای محدود کلمه پرولتر نبودند؛ بلکه دانشجویان بودند به‌اضافة کسانی که قربانی تبعیض‌های جنسیتی، قومی، نژادی و یا جنسی بودند. با وام‌گرفتن از واژگان نگری و هارت، انقلاب 1968همانا طغیانِ‌ »انبوهه» [یا انبوه خلق] بود. به‌دنبال آن، ‌راه برای روی کار آمدنِ دولت‌های رفاه‌پرور در یکایک کشورها در نظام سرمایه‌داری هموار شد. «نئولیبرالیسم» پس از دهة 1980دقیقاً عکس‌العملِ جفتِ دولت‌سرمایه به همین قضیه بود؛ یعنی رها شدن دولت و سرمایه از قید ملّت.

وقتی زنجیرة I (امپریالیسم) را درنظرمی‌گیریم، می‌بینیم که انقلاب 1789در دوره‌ای به‌وقوع پیوست که بریتانیا و فرانسه در راه کسب قیادت پیکار می‌کردند. انقلاب منجر به وقوع جنگی شد که می‌خواست از فرانسه یک امپراتوری بسازد که توان رقابت با بریتانیا را داشته باشد. انقلاب 1917،در مقابل، درنتیجة جنگ جهانی اول رخ داد. انقلاب روسیه را رخدادی در مقیاس تاریخ جهان می‌شمارند؛ رخدادی تاریخ‌ساز در ردیف انقلاب فرانسه در 1789.

اما یادمان نرود که رخداد تاریخ‌ساز دیگری هم براثر جنگ جهانی اول به‌وقوع پیوست: تشکیل «جامعة ملل». و می‌دانید که ایدة «جامعة ملل» ریشه در افکار کانت داشت. کانت رسالة «صلح جاویدان» را در 1795انتشار داد، طی سال‌های جنگی که درپی انقلاب فرانسه درگرفت. حال می‌توانید به توازی میان انقلاب فرانسه و طرح کانت برای برقرارسازیِ صلح جاویدان و توازی میان انقلاب روسیه و «جامعة ملل» فکر کنید. این توازی از ساختاری تکرارپذیر نشان دارد.

نظر به این ساختار تکرارپذیر، در آیندة نزدیک چه پیش‌بینی‌هایی می‌توان در مرحلة نئوامپریالیستی که از 1990آغاز شده به عمل آورد؟ نگری و دیگران ممکن است به انقلابی جهانی در قامت شورش عالم‌گیر انبوهه‌ها بیندیشند؛ اما محتمل‌ترین واقعه وقوع جنگ جهانی در میان امپراتوری‌هاست. پس پیش‌وبیش از هرچیز باید به جلوگیری از جنگ اندیشید. تاکنون مارکسیست‌ها بیش‌ازهمه به انقلاب روسیه اهمیت داده‌اند و به‌نحوی از انحاء، در اندیشة اعادة آن در آینده بوده‌اند. از همین روی، عنایت چندانی به «جامعة ملل» و خَلَفِ آن «سازمان ملل متحد» نداشته‌اند. مارکسیست‌ها شاید بگویند «سازمان ملل متحد» چه دخلی به کمونیسم دارد، برخلاف انقلاب روسیه که مدارش کمونیسم بود؛ ولی من فکر می‌کنم ایدة کانتیِ فدراسیون دولت‌ها ایده‌ای انقلابی‌تر است و پیوند وثیق‌تری با کمونیسم دارد.

انقلاب روسیه انقلابی بود که کوشید دولت را از درون برچیند و نابود سازد؛ ولی برچیدن بساط دولت از درون دولت محال است؛‌ زیرا یک دولت همیشه در مقابل دیگر دولت‌ها هستی و حیات دارد. و همین امر است که به دولت، خودآیینی اعطا می‌کند. فی‌المثل، حتی اگر انقلابی برای سرنگون‌کردن یک دولت به‌وقوع پیوندد، مجبور است برای دفاع از انقلاب در برابر مداخله و عداوت دیگر دولت‌ها از نو دست به تقویت دولت بزند. همین اتفاق در مورد انقلاب روسیه افتاد که دولتی قدرتمند ایجاد کرد. این نتیجة طرز فکری مارکسیستی بود که خودآیینیِ دولت را دستِ کم می‌گرفت.

از طرف دیگر،‌ ایدة کانتیِ صلح جاویدان قرار بود جایگزین ایدة دولت شود؛ زیرا «صلح جاویدان»‌در قاموس کانت، صرفاً به‌معنای غیاب جنگ نیست، بلکه به‌معنای «پایان تمامی عداوت‌ها و خصومت‌ها» است؛ رسیدن به وضعیتی که در آن اثری از دولت به‌جا نماند و وضع طبیعیِ‌ هابزی خاتمه یابد. کانت با تصدیق اینکه یک دولت فقط در تقابل با دیگر دولت‌ها وجود دارد، به این می‌اندیشید که چگونه می‌توان از طریق فدراسیون دولت‌ها، دولت‌ها را نگاه داشت. کانت این ایده را به‌عنوان نخستین گام واقع‌بینانه به‌سوی «جمهوریِ جهانی» عرضه کرد؛ در جمهوری موعود او، دیگر نشانی از دولت و سرمایه نخواهد بود. نیازی به گفتن نیست که «جامعة ملل» نهادی عاجز و ناتوان بود و سازمان ملل متحد نیز امروزه همان حال را دارد. ولی نمی‌توان بدین دلیل اهمیت آن را انکار کرد. باید سازمان ملل را فرایندی تلقی کرد برای کنارنهادنِ دولت‌ها و باید با پیوندزدن آن به نهضت‌ها و جنبش‌های ضد دولت و سرمایه در هر ملّتی به‌پیش راند. چنین جنبشی در دوران نئوامپریالیسم بی‌اندازه ضروری است.

 

****

ترجمه ای از :

Kojin Karatani(2008), "Revolution and Repetition"UMBR(a) UTOPIA A Journal of the Unconscious

نقل مطالب با ذکر نشانی سایت مجاز است.