ماه هاست که نزاعی کاذب و شبه ایدئولوژیک در شبکه اجتماعی مجازی ای چون فیس بوک در گرفته است. شبکه ای که امکان رایگان درمان سرپایی عقده ها و تخلیه ی کینه توزی های شخصی را در قالب "اظهار نظر" فراهم می کند.
البته این نزاع کاذب چند سالیست که در خارج از فیس بوک اما با همان حد و اندازه ی توفان در فنجان چای یا نبرد در جهانی موازی با جهان واقعیت ها، بساط فرار از ملال زندگی روزمره را برای شمار محدودی از افراد فراهم کرده و دستمایه و توجیهی شده برای سرپوش گذاشتن بر انقباض فکری، فقدان پراکسیس، حاشیه بودگی و حتی زد و بندهای رسانه ای و مالی با صاحبان قدرت.
شکل متاخر این نزاع اما نسبت به دوره های قبلی رقت بارتر است. به واقع پناه بردن حاملان این نزاع کاذب به محیطی سراپا بی در و پیکر و تو در تو مثل فیس بوک آنهم لابلای عکس بچه گربه و جشن تولد و جملات قصار و ... خود تایید مضاعفی است بر جنون آمیز بودن این نزاع و دوری اش از واقعیت انضمامی و در معنای کلی تر؛"سیاست".
این نزاع کاذب بر سر چیست؟ به ظاهر بر سر حقانیت مفهومی کلی و گنگ به نام "چپ" در برابر مفهومی کلی و گنگ تر به نام "لیبرالیسم ایرانی" و نهایتا بر سر "همه چیز و هیچ چیز". هرچند که شاید احتمالا هدف واقعی آن چیزی نیست جز ایجاد سرگرمی و تخلیه هیجان ِ سرگردان.
حاملان و مدعیان این دو "جریان فکری" در فیس بوک، تلاش می کنند برای نشان دادن حقانیت خود، هر رویدادی را با هر سطحی از اهمیت، از گران شدن تخم مرغ و فروش آخرین نسخه محصولات اپل گرفته تا رسوایی مالی فلان مقام دولت سابق سوئیس و شورش جوانان بیکار در بریتانیا و ایتالیا و ... را به میانجی نام هایی چون مارکس و لاک و روسو و فون میزز و هایک و پوپر و لوکاچ و گرامشی و ... "تحلیل" کنند.
کار به جایی رسیده است که برای مخالفت با مثلا اعتراض سال گذشته جوانان انگلیسی و نحوه رویارویی آنها با بحران مالی بریتانیا، پای معرفت شناسی کانتی و نظریه کنش زبانی و ... به میان کشیده می شود.
آنچه به نحوی مضحک و درد آلود این فضای بیمارگونه را تشدید می کند هم آن است که گویی این جهان بیرون از فیس بوک است که هر لحظه به فیس بوک شبیه تر می شود و نه برعکس. تا حدی که فلان نشریه "پربار" حوزه "علوم انسانی" نیز که قاعدتا باید بنا به ادعای خود از پرنسیب های حرفه ای نشر پیروی کند، برای نشان دادن مرز بندی اش با جریان چپ، ناچار است دست به دامن فضای مجازی، آنهم در نازل ترین سطح یعنی فیس بوک شود و برای موج آفرینی و تبلیغ "لیبرال" بودن اش، که عملا چیزی نیست جز ملغمه ای از ته مانده های ذهنیت دینی، عقب ماندگی جهان سومی و دفاع غریزی از مغازه وحجره ی سردبیر، به انتظار لایک ها و کامنت های "عالی بود"، "موفق باشید"، "این ها همه استالینیست اند" و ... بنشیند.
این در حالیست که در سال های گذشته ما با نسخه های به مراتب "حرفه ای" تر این تلاش روبه رو بوده ایم، به ویژه پیش از آنکه عرصه مجازی فیس بوک امکان "صاحب نظر" بودن را برای انواع و اقسام نام های کاربری ناسناخته فراهم کند.
از قضا این تلاش های قبلی در قیاس با بندبازی های دو یا چند نشریه "آزاداندیش" این اواخر، به مراتب موجه تر بوده اند، نشریاتی که در سال های اخیر که همه نیروهای سیاسی و فکری از حداقل حقوق و زیست اجتماعی محروم بوده اند، با مجوز رسمی و خیالی آسوده، سعی در پر کردن جای خالی "نظر مخالف" را داشته اند و در میدانی بی رقیب "بازی" کرده اند.
در ادامه، به پاره ای از تقلاهای این قبیل نشریات و چهره های داخلی و خارجی نزدیک به آنها اشاره خواهم کرد. تقلاهایی که با سر ریز شدن آنها به فضایی مثل فیس بوک، کاذب بودن شان بیش از پیش عریان می شود.
یک، اختراع عصر طلایی و جعل تبار: پایان دولت اصلاحات که با سرآمدن عمر روشنفکری دینی، در مقام سویه ی تئوریک اصلاح طلبی، همزمان بود، برخی از چهره های وابسته به جریان اصلاحاتچی- دولتی را به صرافت انداخت تا پیوندی درونی بین ایده های لیبرال و مشی اصلاح طلبانه ایجاد کنند تا مگر از این طریق بتوانند بر کاستی ها و تناقض های درونی روشنفکری دینی، با انتقال آنها به یک فضای فکری دیگر سرپوش بگذارند.
نخستین تلاش این جریان، همچون همه جریانات فاقد سنت فکری ریشه دار در ایران، تلاش برای خوانش رو به پس تاریخ با هدف رسیدن به نوعی "خاستگاه" و "اصالت" یا به تعبیر دیگر دست و پا کردن یک "عصر طلایی" بود. برای رسیدن به این هدف، می بایست خوانشی جدید از تاریخ یک صد و اندی ساله ایران ارائه می کردند؛ یعنی از پیش از مشروطه تا اواسط دهه 80. هدف اصلی این خوانش دستیابی به نوعی خاستگاه برای شبه لیبرالیسم مومنانه ی برآمده از روشنفکری دینی بود.
برای مثال، اکبر گنجی در چند مقاله با عنوان "در آمدی بر تاریخ روشنفکری در ایران " کوشید تا ریشه های قرائت روشنفکران دینی از لیبرالیسم را در انقلاب مشروطه پیدا کند. او در یادداشت هایش، صفاتی را به نسل اول تجدد خواهان ایرانی نسبت می دهد که پیش از این در مقاله "شرمنده از قرمه سبزی لیبرالیسم"، برای لیبرالیسم قائل شده بود.
به ادعای او " نخستین روشنفکران ایرانی" به رغم نداشتن" آشنایی عمیق و لازم با مبانی لیبرالیسم و روشنگری"، واجد خصلت هایی چون " احترام به لیبرالیسم"، "تلاش برای نهاد سازی سیاسی-اجتماعی"، "نظم دادن به زندگی اقتصادی" و "آزادیخواهی فرهنگی" بودند و به گفته گنجی" بر روش های تحقیق و پژوهش علمی غرب" پافشاری می کردند.
محمد قوچانی، سردبیر مجله ی "مهرنامه" هم در مقاله ای مشابه (حتی در جمله بندی ها) روشنفکری در ایران را واجد تباری لیبرال می داند.
به گفته او "میرزا ملکم خان تصویرى اولیه از لیبرال هاى کلاسیک" بوده، "جبهه ملى پرچم مشى و مرام لیبرالى و اعتدالى" را بر افراشته، مصدق "لیبرالی" بوده که از نظر سردبیر مهرنامه "پرچم سازشکارى را در مذاکره و مبارزه سیاسى برافراشته" و در نهایت مهدى بازرگان "وارث لیبرالیسم درهم شکسته ایران" بوده است و الخ.
حال بماند که اگر ارزش ها و اهداف شناخته شده لیبرالیسم در کل تاریخ جوامع غربی را ملاک قرار دهیم؛ ارزش هایی چون دفاع از حقوق فردی، کاستن از نقش دولت و ... هیچ یک از چهره های مورد اشاره گنجی و قوچانی را حتی نمی توان "نیمه لیبرال" دانست. شاید فقط به استثنای دکتر محمد مصدق، آنهم به دلیل درگیری اش با استبداد سلطانی در مسیر تلاش برای دفاع از حقوق ملت ایران که از قضا همین تنها یک نمونه هم که تا حدی به تعریف لیبرالیسم نزدیک بوده، او را در کانون حملات این جماعت قرار داده است. به طوریکه اگر از موارد مثبتی چون کاربرد عقل سلیم و استقلال خواهی ملی گرایانه- آن طور که آقایان می گویند- بگذریم، یگانه دستاورد این لیبرالیسم ِ وطنی، چیزی جز چپ ستیزی و سازش با استبداد نبوده که از چنین رویکردی تن هر لیبرالی واقعی در گور خواهد لرزید.
بن مایه این جنس مقالات، در یک کلام چیزی نیست جز تلاش برای دست و پا کردن پدر و مادر برای پدیده ای جعلی به نام "لیبرالیسم ایرانی" که یک گوشه از دامن اش را امثال گنجی می کشند و سوی دیگرش را مهرنامه ای ها.
تفاوت این دو گروه مدعی لیبرالیسم ایرانی نیز در آن است که اولی با خروج از کشور سکولار شده و از ذات ناهمساز اسلام و دموکراسی دم می زند و این یکی از همسازی اینها حتی در تجربه مدرنیته غربی! (نگاه کنید به ادعاهای عجیب قوچانی در یکی از سرمقاله های مهرنامه درباره لائیسیته).
دوم، نفی خشونت به مثابه نفی مبارزه : افتراق این دو جریان چندان موضوع این مقاله نیست. بله نقطه اشتراک شان است که در قالب ژست های توخالی شبه تئوریک و "کپی- پیست" نقل قول ها و اسامی رنگارنگ به ویژه از سنت انگلوساکسون، آنهم بدون کمترین اطلاعی از جایگاه و مرتبه واقعی این نام ها، جلوه گر می شود.
هم جریان لیبرال-سکولار امثال گنجی و هم جریان لیبرال- مومنانه امثال مهرنامه و اندیشه پویا، پس از آنکه خیالشان از بابت پدر و مادر لیبرالیسم ایرانی راحت شده، به سراغ پیوند زدن آن با مشی اصلاح طلبانه در فضای سیاسی ایران رفته اند. آنها خود را حاملان عقلانیت سیاسی از مجرای مدارا جویی و پیروی از ایده "تغییرات جز به جز" می دانند و هر آنکس که تناقض های درونی، کمبود ها و ابهامات این مشی در فضای سیاسی ایران را برملا کرده باشد از نظرشان نیرویی غیر عقلانی، خشونت گرا و البته غیرمدنی است.
به واقع شکست سیاسی جریان اصلاح طلب در سال 84 که با اخراج این جریان از قدرت همراه بود، آنها را با اختگی و سترونی اجتماعی شان مواجه کرد. این جریان که بیشتر دولتی بود تا سیاسی و پرگو بود تا عملگرا، در پاسخ به این حفره خالی یا همان دوری از منزلت متکی به قدرت و ناتوانی در حفظ هویت خود به منزله یک جریان سیاسی-مردمی)در واقع مشابه همان کاری که تقریبا همه احزاب و جریان های لیبرال اصیل بارها تجربه کرده اند)، کاری از پیش نبرد جز اتکاء و تبلیغ و پناه گرفتن در ذیل مشی سیاسی ای که برایش تباری لیبرال دست و پا کرده بود و البته حمله و پرخاش به قرائت های نوگرا از چپ. پای اخلاق مدارا گر به میان آمد و و برای نمونه خشایار دیهیمی طبق معمول با استفاده از دو واژه تکراری و همیشگی اش یعنی "مدارا" و "شهروند"، هر نوع تلاش برای خروج از دوگانه زور- تمکین را به بی مسئولیتی –منظور مسئولیت شهروندی- و بی اخلاقی-منظور اخلاق مدارا گر- متهم کرد.
این جریان اما در تحولات اواخر دهه 80 با بحرانی جدید مواجه شد. بحرانی که نشان می داد نسخه های مداراگرانه و به ظاهر اخلاقی امثال دیهمی، به راحتی می تواند به شکلی رادیکال باز تعریف شود به گونه ای که در دوگانه سیاست-اخلاق، حفظ و پایبندی نظری و عملی به اخلاق تنها و تنها در گرو برگزیدن و ادامه گزینه سیاست است.
چاره کار چه بود؟ هیچ! بازی های زبانی و ژورنالیستی برای بقا. حالا نوبت مهرنامه و نشریات اقماری اش رسیده بود که با اعلام "تفسیر جهان به جای تغییر آن"، در نبرد برای تحقق "لیبرالیسم مومنانه"، دشمن اصلی خود را نه پوپولیسم راستگرای مستقر که چپ های در معرض خطر حذف اعلام کند.
این جریان به ناچار از گزاره های ایجابی به پرخاش های سلبی پناه آورد: هر نوع قرائت رایکال به مثابه تحلیل جدی و ریشه ای از وضع موجود به "تقدیس خشونت" تعبیر شد و برای نشان دادن حقانیت در این اتهام زنی، مهرنامه و نشریات اقماری اش دست به کار تولید انبوه نقد تاریخ سیاسی اتحاد جماهیر شوروی و تکرار بیمار گونه " آی، وای،استالین،استالین" و "گولاک،گولاک" زدند. حال بماند که در این ترفند تکراری و ملال آور هم مهرنامه خلاقیت خاصی نداشت و ناچارا با رجوع به نسخه های تاچریستی و فاکس نیوزی، به تولید انبوه روایت های "انسانی" از دهشت های اردوگاه سوسیالیسم بسنده کرد. آنهم بدون توجه یا حتی اطلاع از وجود انبوهی از نقدهای "جدی" مارکسیستی و غیر مارکسیستی از دهشت تجربه بولشویسم.
بله! مهرنامه، مدعی "تفسیر جهان به جای تغییر" آن است. اماتفسیری که بر اساس آن می توان به بازخوانی هر چیز و هر کس پرداخت به جز مسائلی که در واقعیت امروز ما جدی اند و ریشه دارند.
به بیان دیگر، در قاموس لیبرالیسم مومنانه ی مهرنامه ای تاکید بر "تفسیر" چیزی نیست جز رعایت "بی طرفی" بین اصحاب اسلحه و قربانیان.
نشریه ای نولیبرال مسلک که علاوه بر وظیفه به ظاهر بخشنامه ای "چپ ستیزی" و "فحاشی به تغییر"، تفکر لیبرال را به شعار انتزاعی اقتصاد بازار آزاد فروکاسته و حتی در این حوزه نیز قادر به دفاع منسجم از خاستگاه مورد ادعایش نیست.
لیبرالیسم مومنانه مهرنامه ای در حمله به چپ، اعلام انزجار از "تغییر" و البته انگ "خشونت آمیز" زدن به هر کنش سیاسی یا به عبارت دیگر انتخاب گزینه سیاست ، بی بهره از همراهی شعبه برون مرزی اش نبوده است. لیبرال های سکولار شده - که از قضا اکثرشان به رغم سال ها تجربه زیستن در بطن مدرنیته غربی، هنوز هم کماکان اسیر عقده ها و تابوهای سنت بومی و ضد فردگرایانه و ضد لیبرال شان هستند- نیز در این رویه با واریاسیون داخلی شان همراهی کرده اند. آنها حتی کار را به جایی رسانده اند که اعتصاب غذای یک زندانی سیاسی برای رسیدن به حداقل های حقوق یک زندانی را نیز به عنوان "خشونت علیه خود" محکوم می کنند.
تکرار مکرر "پرهیز از خشونت" و متهم کردن همه به "چپ گرایی کودکانه" و "خشونت گرایی" و "لمپنیسم سیاسی" از چه روست؟ برای شاخه داخلی: تلاش برای بندبازی و سهیم شدن در پروژه های فرهنگی دولت و برای خارج نشینان: تسلای عذاب وجدان از بی عملی به میانجی مخالفت با مبارزه به بهانه مخالفت با خشونت.
سوم، لیبرالیسم؟ نه نئولیبرالیسم لطفا!: لیبرال گرایی مومنانه ی مهرنامه ای–اندیشه پویایی و لیبرالیسم تازه سکولار شده امثال گنجی اما باید به تمام قواعد بازی "تفسیر" تن می دادند. بی شک آنها نیز می دانند که حمله به چپ اساسا سرپوشی برای ادامه بقا در وضع موجود بوده و فاقد اصالت تاریخی است. چرا که با توجه به عدم حضور اجتماعی-سیاسی چپ در مقام یک جریان، چنین نقدی فقط می تواند در عرصه نظریه، رفتار و کنشی با معنا تلقی شود، حال آنکه نظریه نیز جزو قابلیت ها و کارکردهای این گروه از دلالان رسانه ای نیست.
اما چپ ستیزی به میانجی برچسب "استالینی دیدن همه" کفایت نمی کند. از همین رو، گذار از پوپر در قرائت ایرانی(یعنی پوپر اختراع شده توسط عبدالکریم سروش)، آنها را به هایک اختراع شده در ایران رساند. یعنی دومین نقطه مشترک با پوپولیسم دست راستی موجود پس از چپ ستیزی یا همان اقتصاد بازار.
در این نقطه بود که تمامی قرائت های شبه لیبرال به همگرایی کامل، هم بین خود و هم با دولت مستقر رسیدند: لیبرال های مومن و سکولار اقتصاد بازار را ادامه "سنت لیبرالیسم" ایرانی دانستند و پیوند آن با مالکیت خصوصی به عنوان آموزه ای هم "دینی" و هم "لیبرالی" را یگانه راه رسیدن به عدالت و آزادی معرفی کردند. چه فیگوری می توانست تا این حد آنها را در جایگاه ِ امن و مورد علاقه شان که هم بتوانند به چپ ستیزی شان ادامه دهند و هم مشکلی با دولت پیدا نکنند و در عین حال دم از لیبرالیسم و آزادی خواهی و پرهیز از خشونت( بخوانید مبارزه) بزنند، برساند؟ هیچکس جز هایک اختراع شده در ایران.
قرائت این جریان از هایک اما با وجود آنکه خود ِ هایک هم مملو از بدفهمی و گسیختگی و تناقض است، دهها برابر گزینشی و گسیخته و معطوف به بقا در وضع موجود بود.
به بیان دیگر، پروژه "لیبرالیسم ایرانی" که امثال قوچانی و گنجی بارها از "شکست" آن نالیده اند، اینبار به دست خود ِ این جریان مبارزه ستیز ِ غیر سیاسی ِ محافظه کار و عقب مانده در هم شکسته شد. آنها اما نمی دانستند که "هایک،هایک" کردن شان در نهایت یعنی تایید دولت پوپولیست راستگرا از یکسو و در غلتیدن به نولیبرالیسمی محافظه کارانه و اخته از دیگر سو که پوسته نازک و ماسک قلابی آزادیخواهی شان را در هم می شکند. این جریان از قضا در این مورد، تجربه شیلی را در پیش چشم داشت. درواقع مشی این جریان با عملکرد لیبرال نماهایی چون فریدمن و "دار و دسته شیکاگو" شباهت بسیاری دارد.همانانی که عشق بی حد و حصرشان به "بازار آزاد"، جلادی چون پینوشه را با کودتا جانشین رئیس جمهور قانونی شیلی کرد.
بله! لیبرالیسم، بار دیگر در ایران شکست خورد. اینبار اما نه چپی در میدان بود که کاسه کوزه ها بر سرش شکسته شود و نه دولت مخالفتی با این نسخه اخته از لیبرالیسم بریده از سیاست داشت. این بار لیبرالیسم در پای نولیبرال گرایی ِ دست راستی ای قربانی شد که علاقه مند به اجرای نسخه های بانک جهانی و صندوق بین المللی پول درست در بی ثبات ترین لحظات تاریخ ایران بود و البته برایش مهم نبود که دولتی این نسخه ها را اجرا می کند که به عنوان متاخصم ترین دولت با جریان اصلاح طلب شناخته می شود.
مقصود از برملا کردن این تناقض ها که پیش از این بارها بیان شده، تاکید مجدد بر کاذب بودن جدالی است که همانطور که در ابتدای مقاله به آن اشاره شد، مدتی است در فضایی کاذب تر به نام فیس بوک بالا گرفته است.
تناقض های جریانی که در میدانی خالی با شبحی به نام چپ و رادیکالیسم می جنگد، خود را لیبرال می داند اما در عرصه سیاسی به بهانه خشونت ستیزی هر نوع مبارزه ای حتی شیوه مبارزه و منش رادیکال لیبرال های اصیلی چون راسل و چامسکی و ریموند آرون یا حتی مبارزات مدنی بر علیه آپارتاید و استعمار انگلیس در هند را نفی می کند، در عرصه تئوریک کاری جز تکرار ملال آور جملات فوکویاما و هانتینگتون و ذکریا و ... ندارد و به یک معنا ملغمه ای ست از عقب ماندگی فردی و محافظه کاری مذهبی-بازاری مسلکانه( نگاه کنید به حمایت جان فشانانه سردبیر اندیشه پویا از مغازه داران لندن که به نظر می رسد همراه با چند نام کاربری فیس بوکی و چند ژورنالیست منزوی و... همه تحولات جهان را از دید تاثیرشان بر "دکان عمو جان" می بیند) و فرصت طلبی سیاسی.
تقریبا همه ویژه گی هایی که در بالا به آنها اشاره شد، همچون فقر نظری، عقب ماندگی فرهنگی، دست و پا زدن در باتلاق عقده های ناشی از سنت و مدرنیته و ... که بعضا ناشی از وضعیت نیمه منزوی ایران و رفت و آمد ذهن ها و جان های له شده و هیستریک افراد میان دهشت های دو جهان ِ درون و برون ِ ایران است، در نوع برخورد با مصاحبه مجله ی "اندیشه پویا" با مراد فرهادپور مشهود است.
آنهایی که اقتصاد را از منظر دکان داران و دیدگاه محدود خرده بورژوازی رانت خوار ایرانی می نگرند، حتی نمی توانند از طریق پیگیری اخبار و وقایع اروپای بحران زده دریابند که امروزه هر فرد عادی در اسپانیا و ایتالیا و یونان و پرتغال و ...با رجوع به تجربه شخصی و ملموس خود، به درستی دریافته است که اگر نه نظام سرمایه داری که به لطف سه دهه نئولیبرالیسم هار تاچری-ریگانی از هر گونه نقد و شک و تردید ایدئولوژیک مصون مانده است، دستکم کل اقتصاد و دم و دستگاه دولت و بانکداران و سیاست مداران کاری نمی کنند جز غارت. بله! غارت. غارتی که در برابر آن کش رفتن لپ تاپ از مغازه، بازی بچه گانه ای بیش نیست.
به عبارت دیگر اگر این جماعت مدافع دکانداران بریتانیایی، از حداقلی ارتباط - ولو شخصی -با مردم اروپا برخوردار بودند، می دانستند که امروزه اکثر قریب به اتفاق اروپاییان به همان نتیجه ای رسیده اند که برشت رسیده بود:"زدن(سرقت از) بانک کجا و زدن(تاسیس) بانک کجا؟".
به همین ترتیب، رای دهندگان یونانی و اسپانیایی نیز دریافته اند که به هر دولتی رای دهند، نهایتا سرنوشت شان در بروکسل و از سوی تکنوکرات های اتحادیه اروپا و سرمایه ی انباشت شده در بانک های آلمان فرانسه تعیین می شود.
یا به عبارت دیگر تداوم سیاست سرمایه داری، دموکراسی در سطح ملی و حتی مفهوم حاکمیت ملی را روز به روز تهی تر می کند و تجربه چین نیز در این میان گواه روشن تری است از جدایی تاریخی سرمایه داری از دموکراسی صوری بورژوآیی.
این درحالیست که ما کماکان در این خطه گوهر بار از کره زمین، با "اندیشمندانی" طرفیم که هنوز اقتصاد بازار آزاد را شرط دموکراسی می دانند و دکاندارانی که از کاربرد واژه "غارت" و خدشه وارد شدن به کلمه مقدس "مالکیت" برآشفته می شود.
بی شک، هر جریان چپ ِ نوگرایی در برابر این شکل دفورمه از نولیبرال گرایی، باید بیش از هر چیز به دفاع از لیبرالیسم برخیزد و از پا گرفتن نوعی منش یا جریان لیبرال اصیل در برابر این جریانات دفاع کند.
.