پرسش فلسطین: بنیادگرایی اسلامی، فاشیسم مسیحی، صهیونیسم

اسلاوی ژیژک/ ترجمه: صالح نجفی، رحمان بوذری


فاجعه به مراتب بهتر است از وجود نداشتن.

 

      دو شیوه‌ی ایدئولوژیک متفاوت برای پیچاندن مطلب و در هاله‌ی ابهام پیچیدن حقیقت وجود دارد که به‌هیچ عنوان نباید با هم قاتی شوند: یکی شیوه‌ی لیبرال‌دموکراتیک و دیگری شیوه‌ی فاشیستی. شیوه‌ی اول دست‌اندرکار طرح کلیتی دروغین است: سوژه از آزادی/‌برابری دفاع می‌کند، اما بدون آگاهی از شروط ضمنی ناگزیری که، دقیقاً به لحاظ صورت یا فرم‌شان، گستره‌ی آزادی/ برابری را محدود می‌سازند (قائل‌شدن حقوق ویژه برای اقشار معینی از جامعه: ثروتمندان، مردان، آنان‌که به نژاد یا فرهنگی معین تعلق دارند). شیوه‌ی دوم در مورد تخاصم اجتماعی (آنتاگونیسم) و دشمن نشانی غلط می‌دهد: مبارزه‌ی طبقاتی جایش را به مبارزه بر ضدّ یهودیان می‌دهد، و خشم مردم از بابت استثمار به جای خود مناسبات سرمایه‌داری به سوی «توطئه‌ی یهودی» منحرف می‌شود. پس اگر به زبان ساده‌انگارانه‌ی هرمنیوتیکی بگوییم، در مورد اول وقتی سوژه می‌گوید «آزادی و برابری» در واقع منظورش «آزادی تجارت و برابری در برابر قانون» و چیزهایی از این دست است؛ و در مورد دوم وقتی سوژه می‌گوید «علت بدبختی ما یهودیان‌اند» در واقع منظورش این است که «علت بدبختی ما سرمایه‌ی کلان است». روشن است که این دو شیوه نامتقارن‌اند ــ باز هم به زبان ساده بگوییم: در مورد اول، محتوای «خوبِ» آشکار (آزادی/ برابری) بر محتوای «بدِ» پنهان (حذف و طرد طبقاتی و دیگر تبعیض‌های اجتماعی) سرپوش می‌گذارد؛ حال آن‌که در مورد دوم، محتوای «بدِ» آشکار (یهودستیزی) بر محتوای «خوبِ» پنهان (پیکار طبقاتی، بیزاری از استثمار) سرپوش می‌گذارد.

برای هر کس که دستی در نظریه‌ی روانکاوی دارد، ساختار درونی دو شیوه‌ی ایدئولوژیکی فوق، همانا ساختار زوج سمپتوم/ فتیش است: حدود و ثغور ضمنی همان علایم یا سمپتوم‌های برابری‌طلبی لیبرالی‌اند (جلوه‌های منفردی از بازگشت حقیقتی واپس‌زده)، و حال آنکه «یهودی» همان بت‌واره یا فتیش فاشیست‌های یهود‌ستیز است («واپسین چیزی که سوژه می‌بیند» پیش از مواجهه با مبارزه‌ی طبقاتی). این عدم تقارن، پیامدهای بسیار مهمی برای فرایند راززدایی از شیوه‌های ایدئولوژی دارد: درباره‌ی برابری‌طلبی لیبرالی کافی نیست به سیاق مارکسیست‌های قدیمی اشاره کنیم به شکاف میان ظاهر ایدئولوژیکی فرم کلی قانون و علائق جزئی یا خاصی که در عمل پشتوانه‌ی قانون‌اند ــ روشی که در میان منتقدان چپ هوادار اخلاق و ادب سیاسی بسیار معمول است. استدلال نقیض انتقاد فوق (استدلال نظریه‌پردازانی چون کلود لوفور1 و ژاک رانسیر2) که می‌گوید فرم هرگز «فرم محض» نیست بلکه همیشه دینامیکی از آنِ خود دارد که ردپاهایی در عرصه‌ی مادی حیات اجتماعی به‌جا می‌گذارد کاملاً صحیح است ــ خود «آزادی صوری» بورژوایی بود که فرایند مطالبات و فعالیت‌های سیاسی، از اتحادیه‌های کارگری تا جنبش حقوق زنان، را به راه انداخت، مطالباتی که در مجموع «مادی» بوده‌اند. باید در برابر این وسوسه‌ی کلبی‌مشربانه مقاومت کرد که می‌خواهد آزادی صوری را صرفاً توهمی بداند که بر واقعیتی متفاوت سرپوش می‌گذارد. و این یعنی افتادن در دام ریاکاری استالینیستی کهنی که آزادی بورژوایی «صرفاً صوری» را مسخره می‌کرد: اگر این آزادی صرفاً صوری بود و هیچ خللی در مناسبات واقعی قدرت ایجاد نمی‌کرد، پس چرا رژیم استالینی آن را مجاز نمی‌شمرد؟ چرا آن‌همه از آن واهمه داشت؟

بدین‌قرار راززدایی از ایدئولوژی به کمک تفسیر شیوه‌های مختلف آن کار بالنسبه راحتی است، زیرا تنش میان فرم و محتوا را فعال می‌کند: لیبرال‌دموکرات «صادق»، اگر منطق خود را تا آخر ادامه دهد، باید بپذیرد که محتوای مقدمات ایدئولوژی‌اش به فرم آن خیانت می‌کند و از این‌روی فرم (اصل موضوع برابری‌طلبی) را از طریق تعبیه‌ی کامل‌تر آن در محتوا رادیکال می‌کند. (بدیل اصلی همانا پناه‌بردن به کلبی‌مسلکی است: «ما می‌دانیم برابری‌طلبی رؤیایی محال است، پس بیایید وانمود کنیم برابری‌طلبیم اما در خفا محدودیت‌های ناگزیر آن را بپذیریم...»). در مورد «یهودی» به مثابه‌ی فتیش فاشیستی، راززدایی به کمک تفسیر به مراتب دشوارتر است (‌وبدین‌سان باید بر این یافته‌ی بالینی صحه گذاشت که بیمار فتیشیست را نمی‌توان از طریق تفسیر «معنا»ی فتیش او معالجه کرد ــ فتیشیست‌ها از فتیش خود احساس رضایت می‌کنند و هیچ نیازی به خلاصی از آن نمی‌بینند). این در چارچوب سیاست عملی بدین معناست که «روشن‌کردن» ذهن کارگر استثمار‌شده‌ای که «یهودیان» را مسبب فلاکت خود می‌داند تقریباً محال است، و نمی‌توان به او توضیح داد که چرا «یهودی» دشمنی کاذب و فرضی است، چیزی ساخته و پرداخته‌ی دشمن حقیقی‌اش (یعنی طبقه‌ی حاکم) که قصد دارد مبارزه‌ی حقیقی را در پرده‌ی ابهام کشد و بدین‌سان به‌جای پیکار با «سرمایه‌داران» به دشمنی با «یهودیان» برخیزد. (تجربه هم نشان می‌دهد در حالی‌که بسیاری از کمونیست‌های آلمان در دهه‌های 1920 و 1930 به نازی‌ها پیوستند و بسیاری از کمونیست‌های سرخورده‌ی فرانسوی در دهه‌های اخیر به جرگه‌ی هواداران «جبهه ملی» لوپن روی آورده‌اند، تقریباً هیچ موردی از فرایند عکس این روی نداده است.) بگذارید رک و بی‌پرده قضیه را سیاسی کنیم: بدین‌ترتیب با این پارادوکس مواجهیم که گرچه فاعل فرایند ایدئولوژیک اول در وهله‌ی نخست دشمن است («بورژوا»ی لیبرالی که خیال می‌کند در راه آزادی و برابری همگان پیکار می‌کند)، و با آن‌که فاعل فرایند ایدئولوژیک دوم در وهله‌ی نخست «از خود ما» است (خود محرومانی که فریب می‌خورند و خشم خویش را متوجه دشمنی فرضی می‌کنند)، در مورد اول فرایند عملی و مؤثر راززدایی از ایدئولوژی به‌مراتب آسان‌تر است.

نظر به وضعیت کنونی مبارزات ایدئولوژیکی، آن‌چه گفته شد به این معناست که دست‌کم باید با بدگمانی عمیق به آن چپ‌گرایانی نگریست که می‌گویند نهضت‌های عوام‌زده‌ی بنیاد‌گرای اسلامی اساساً جنبش‌هایی رهایی‌بخش و ضد‌استکباری و از این‌روی طرف «ما» هستند، و می‌گویند این حقیقت که این جنبش‌ها برنامه‌های خود را در چارچوبه‌ای مستقیماً ضد‌روشنگری و ضد‌کلی‌گرایی صورت‌بندی می‌کنند و گاهی به یهود‌ستیزیِ صریح نزدیک می‌شوند صرفاً نشانه‌ی آشفتگی نظری به علت درگیر‌شدن آن‌ها با شرایط آنی و عاجل مبارزه است («وقتی آن‌ها می‌گویند با یهودیان دشمن‌اند منظورشان در واقع این است که دشمن استعمارگران صهیونیست‌اند»). بی‌برو برگرد باید در برابر این وسوسه مقاومت کرد که اگر احیاناً با یهودستیزیِ اعراب مواجه شدیم آن را به‌مثابه‌ی عکس‌العملی «طبیعی» به وضع رقت‌انگیز و فلاکت‌بار فلسطینیان «درک» کنیم: هیچ راهی برای «درک» [همدلانه‌ی] این واقعیت وجود ندارد که در بسیاری (و چه بسا همه‌ی) کشورهای عربی همچنان به هیتلر به چشم یک قهرمان می‌نگرند و در کتاب‌های مدارس ابتدایی انواع و اقسام افسانه‌های سنتی ضد‌یهودی یافت می‌شود، از پروتکل‌های جعلی مشایخ صهیون تا ادعاهایی نظیر این‌که یهودیان در آیین‌ها و مناسک قربانی خود از خون بچه‌های مسیحی (یا عرب) استفاده می‌کنند. این ادعا که این یهود‌ستیزی شکل جا‌به‌جا‌شده‌ای از مقاومت در برابر سرمایه‌داری است به‌هیچ‌عنوان آن را توجیه نمی‌کند: جابه‌جایی در این‌جا نه عملیاتی فرعی بلکه فرایند بنیادین مبهم‌سازی ایدئولوژیک است. لازمه‌ی ادعای مذکور این تصور است که، در دراز‌مدت، یگانه راه مبارزه با یهود‌ستیزی نه تبلیغ و اشاعه‌ی ارزش‌هایی چون تساهل و تسامح لیبرالی بلکه صورت‌بندی انگیزه‌ی زیربنایی و نهفته‌ی ضد‌سرمایه‌داری آن به شیوه‌ی مستقیم و جابه‌جا‌‌ناشده است. به محض آن‌که این منطق را بپذیریم، نخستین گام را در مسیری برداشته‌ایم که پایانش این نتیجه‌ی کاملاً «منطقی» خواهد بود که، چون هیتلر هم وقتی از «یهودیان» سخن می‌گفت «منظور واقعی»‌اش سرمایه‌داران بود، او نیز لاجرم در پیکار علیه استکبار جهانی متحد استراتژیک ما به شمار می‌آید، چرا که دشمن اصلی استکبارِ انگلیسی‌ـ‌آمریکایی است. (و این نحوه‌ی استدلال چیزی بیش از لفاظی محض است: نازی‌ها در عمل بانی و حامیِ مبارزات ضد‌استعماری در کشورهای عربی و هندوستان بودند و بسیاری از نئونازی‌ها به‌راستی با مبارزه‌ی اعراب علیه دولت اسرائیل ابراز همدلی می‌کنند. آن‌چه سیمای منحصر‌به‌فرد ژاک ورژس، «وکیل مدافع ترور»، را به پدیده‌ای جهانی بدل می‌سازد این است که او تجسم بارز گزینه‌ی «همبستگی» میان فاشیسم و استعمار‌ستیزی است.) اشتباهی مهلک خواهد بود اگر گمان بریم لحظه‌ای فراخواهد رسید که فاشیست‌ها را متقاعد خواهیم ساخت که دشمن «واقعی»‌شان سرمایه است و آن‌ها باید فرم جزئی‌گرای مذهبی/ قومی/ نژاد‌پرستانه‌ی ایدئولوژی‌شان را کنار اندازند و به مبارزان کلی‌گرایی برابری‌طلبانه بپیوندند. بنابراین باید به صراحت روی این شعار خطرناک که «دشمن دشمن من دوست من است» خط بطلان بکشیم زیرا ما را به صرافت می‌اندازد تا در جنبش‌های بنیادگرای اسلامی به دنبال رگه‌های «مترقی» و پتانسیل ضد‌استکباری بگردیم. عالَم ایدئولوژیکی جنبش‌هایی چون حزب‌الله لبنان استوار است بر تیره‌و‌تار نمودن تمایزهای میان نوامپریالیسم کاپیتالیستی و جنبش‌های رهایی‌بخش مترقی و سکولار: در چارچوب فضای ایدئولوژیکی حزب‌الله، نهضت‌هایی چون جنبش رهایی زنان، دفاع از حقوق مردان همجنس‌خواه و نظایر آن‌ها چیزی نیستند جز جنبه‌ی اخلاقی «منحط» استکبار جهانی و امپریالیسم غربی... به اعتقاد بدیو «این جنبش‌ها محدودیتی درونی دارند زیرا اسیر خود‌جدابینی و جزئی‌گرایی مذهبی‌اند ــ اما آیا آنگونه که از ظاهر حرف بدیو بر می‌آید این محدودیت صرفاً نقیصه‌ای  کوتاه‌مدت است که این جنبش‌ها (باید) در به‌اصطلاح مرحله‌ی «ثانوی و بالاتر» رشد خود بر آن غلبه کنند، یعنی زمانی که مطالبات خود را کلی و همه‌شمول خواهند ساخت؟ حق با بدیو است که مسأله در این‌جا نه خود مذهب بلکه جزئی‌گرایی و خودجدابینی آن است ــ اما آیا این خود‌جدابینی هم‌اینک محدودیت مهلک جنبش‌هایی نیست که ایدئولوژی‌شان در ضدیت مستقیم با روشنگری است؟

دقیق‌تر بگوییم، باید تصریح کرد که محدودیت درونی این جنبش‌ها نه خود خصلت مذهبی آن‌ها (هرقدر هم که «بنیاد‌گرایانه» باشد) بلکه نگرش عملی‌ـ ایدئولوژیکی آن‌ها به پروژه‌ی رهایی‌بخشِ کلی‌گرای مبتنی بر اصل موضوع برابری است. برای روشن‌شدن این نکته‌ی کلیدی، مورد تراژیک جماعت کانودوس را در برزیل انتهای قرن نوزدهم به یاد آورید: جماعتی «بنیادگرا» (اگر چنین چیزی اصلاً وجود داشته باشد) به رهبری «مستشار» متحجری که مدافع حکومت دینی (تئوکراسی) و بازگشت سلطنت بود ــ اما در عین حال این جماعت مصداق اتوپیای کمونیستی تحقق‌یافته‌ای بود بدون هیچ پول یا قانون، همراه با مالکیت اشتراکی، همبستگی کامل مبتنی بر برابری زنان و مردان، حق طلاق و غیره ــ این همان جنبه‌ای است که جایش در بنیادگرایی اسلامی خالی است، مهم نیست این جریان تا چه حد خود را «ضداستکباری» جا بزند. مویشه پوستن این نکته را به صراحت بیان کرده است:

ماهیت فاجعه‌بار جنگ عراق و به بیان عام‌تر سیاست‌های دولت بوش نباید بر این واقعیت سرپوش بگذارد که در هر دو مورد نیروهای مترقی با چیزی مواجه شدند که می‌بایست دوراهه‌ای دشوار تلقی شود: جنگی میان نیروی متجاوز استکبار جهانی و جنبشی عمیقاً ارتجاعی و ضد‌جهانی‌سازی در یک مورد، و رژیم فاشیستی سفاک در مورد دیگر. [...] از این‌روی یهودستیزی ممکن است ظاهری ضدهژمونی به خود بگیرد. به همین سبب بود که اگوست ببل، رهبر حزب سوسیال‌دموکرات آلمان، یک قرن پیش یهود‌ستیزی را سوسیالیسم احمق‌ها توصیف کرد. نظر به مراحل بعدی تحول یهودستیزی، در ضمن می‌توان آن را استکبارستیزیِ احمق‌ها نامید. [...] اما بسیاری از چپ‌های اروپا به‌جای آن‌که این شکل ارتجاعی از مقاومت را به شیوه‌هایی تحلیل کند که به تقویت شکل‌های مترقی‌تر مقاومت یاری رساند، یا آن را اساساً نادیده گرفته‌اند یا آن را به‌منزله‌ی عکس‌العملی نابجا (هرچند قابل درک) به سیاست‌های فاجعه‌بار اسرائیل در غزه و کرانه‌ی باختری توجیه کرده‌اند. [...] مخالفت این جنبش‌ها با ایالات متحد در راه رسیدن به بدیلی مترقی‌تر نبوده است. بر عکس، رژیم بعث در عراق ــ رژیمی که سرکوبگری و ددمنشی‌اش روی همه‌ی رژیم‌های سفاک تاریخ را سفید کرد، از جمله رژیم‌های نظامیِ جنایتکار شیلی و آرژانتین در دهه‌های 1970 و 1980 ــ به‌هیچ‌عنوان نظامی مترقی (بالقوه یا بالفعل) نبود.3

اما حتی در مورد جنبش‌های «آشکارا» بنیادگرا هم نباید به رسانه‌ها اعتماد کرد. معمولاً طالبان را یک گروه بنیادگرای اسلامی نمایش می‌دهند که حکومت خود را به ضرب زور و ارعاب تحمیل کرد ــ با این‌حال، هنگامی که طالبان در بهار 2009 قدرت را در دره‌ی سوات در پاکستان به دست گرفتند نیویوک‌تایمز نوشت که آنها «شورشی طبقاتی را مهندسی کردند که از شکاف‌های عمیق میان گروه کوچکی از زمینداران ثروتمند و اجاره‌کاران بی‌زمین‌شان بهره‌برداری می‌کند»:

در سوات، گزارش‌های کسانی که از آنجا گریخته‌اند هم‌اینک نشان می‌دهد که طالبان قدرت را با بیرون‌راندن حدود 50 زمینداری قبضه کردند که اختیار امور را به‌دست داشتند. برای این منظور ستیزه‌جویان، دهقانان را در قالب دسته‌های مسلحی سازماندهی کردند که بدل به نیروهای ضربتی آنها شدند. [...] توانایی طالبان در بهره‌برداری از اختلاف‌های طبقاتی بُعد تازه‌ای به شورش می‌افزاید و هشداری است درباره‌ی مخاطره‌های پیش‌روی کشور پاکستان که همچنان سرزمینی عمدتاً فئودالی است. «محبوب محمود» وکیل آمریکایی پاکستانی‌تبار و همکلاس سابق پرزیدنت اوباما گفته است «مردم پاکستان آمادگی روحی و روانی برای انقلاب را دارند». ستیزه‌جویان سُنی کمال استفاده را از اختلافات طبقاتی عمیقی می‌برند که از دیرباز در پاکستان ریشه دوانیده است. به گفته‌ی محمود «خود ستیزه‌جویان نیز در وعده و وعیدهایشان نه فقط از حرمت موسیقی و تحصیل بلکه همچنین از عدالت اسلامی، حکومت کارآمد و توزیع مجدد ثروت‌ها دم می‌زنند. 4

توماس آلتیزر5 پیامدها و دلالت‌های ضمنی این داده‌های جدید (به گوش ما غربی‌ها) را به دقت باز نموده است: «بالاخره این قضیه دارد روشن می‌شود که طالبان نیروی آزادی‌بخشی حقیقی است که به حکومت فئودالی کهن پاکستان حمله می‌کند و اکثریت وسیع دهقانان را از شر حکومت خلاص می‌کند. [...] خوشبختانه هم‌اینک با انتقادی حقیقی از دولت اوباما مواجهیم که به مراتب از دولت بوش خطرناک‌تر است، هم بدین علت که آزادیِ عملی چنین وسیع پیدا کرده و هم بدین سبب که دولتی به مراتب نیرومندتر است.» پیامد سیاسی این پارادوکس همانا تنشی حقیقتاً دیالکتیکی میان استراتژی بلندمدت و ائتلاف‌های کوتاه‌مدت تاکتیکی است: اگرچه در بلندمدت، مؤفقیت پیکارهای رادیکال رهایی‌بخش در گرو بسیج طبقات فرودستی است که امروزه اسیر پوپولیسم بنیادگرایانه‌اند، دست‌زدن به ائتلاف‌های کوتاه‌مدت با لیبرال‌های برابری‌طلب به‌عنوان بخشی از پیکار علیه تبعیض‌های جنسی ونژادی هیچ ایرادی ندارد.

پدیده‌هایی چون طالبان نشان می‌دهد که تز قدیمی والتر بنیامین که می‌گوید «هر موردی از ظهور فاشیسم گواه انقلابی شکست‌خورده است» نه تنها امروز صادق است بلکه از همیشه بیشتر مصداق دارد. لیبرال‌ها دوست دارند شباهت‌های میان «افراطیون» چپ و راست را گوشزد کنند: ارعاب و اردوگاه‌های هیتلر تقلیدی بود از حکومت ارعاب بلشویک‌ها و حزب لنینی امروزه در هیأت القاعده زنده شده است ــ بله، درست است اما معنای این همه چیست؟ این قضیه را همچنین می‌توان نشانه‌ی آن گرفت که فاشیسم درست پا جای انقلاب‌های چپ می‌گذارد: ظهور فاشیسم هر آینه شکست چپ است اما در عین حال گواهی است بر وجود نوعی نارضایتی و پتانسیلی انقلابی که چپ قادر به بسیج آن نبود. آیا همین قضیه در مورد آن پدیده‌ای صادق نیست که گروهی آن را «فاشیسم اسلامی» نامیده‌اند؟ آیا ظهور اسلام‌گرایی رادیکال دقیقاً هم‌بسته‌ی غیبت چپ سکولار در کشورهای اسلامی نیست؟ امروز که افغانستان را نمونه‌ی کامل یک کشور بنیادگرای اسلامی تصویر می‌کنند، چه کسی یادش می‌آید افغانستان سی‌سال پیش از این کشوری بود با سنت سکولاری نیرومند، تا بدان حد که حزب کمونیستی قدرتمند مستقل از اتحاد شوروی در آنجا به قدرت رسید؟ این سنت سکولار در کجا از صحنه خارج شد؟ در اروپا، دقیقاً همین بلا بر سر بوسنی آمد: در دهه‌های 1970 و 1980 بوسنی و هرزگوین به لحاظ (تنوع و تکثر) فرهنگی جذاب‌ترین و زنده‌ترین جمهوری یوگسلاوی بود، با سینمایی پیشرو و مطرح در سطح بین‌المللی و سبک منحصر‌به‌فردی از موسیقی راک؛ در بوسنیِ امروز اما نیروهای بنیادگرایی بسیار قوی و مؤثر فعال‌اند (همچون دار و دسته‌ی بنیادگرای مسلمانی که در سپتامبر 2008 وحشیانه به راه‌پیمایی مردان همجنس‌خواه در سارایوو یورش بردند). علت اصلی این سیر قهقرایی، وضعیت یأس‌آلود مسلمانان بوسنیایی در جنگ 1995-1992 است، آن هنگام که قدرت‌های غربی پشت آنها را در برابر صرب‌های تا بن دندان مسلح خالی کردند. (و همچنان که تامس فرانک روزنامه‌نگار آمریکایی نشان داده است همین قضیه در مورد کانزاس صادق است، یعنی نسخه‌ی آمریکایی افغانستان: همان ایالتی که تا دهه‌ی 1970 بستر رشد پوپولیسم چپ‌گرای رادیکال بود امروزه جولانگاه بنیادگرایان مسیحی شده است6 ــ آیا این گواه دیگری نیست بر تز والتر بنیامین که هر موردی از فاشیسم نشانه‌ای است از انقلابی شکست‌خورده؟)

بیایید قضیه‌ی ذیل را بررسی کنیم: آیا استفاده از اصطلاح «فاشیسم اسلامی» (پیشنهاد کسانی چون فرانسیس فوکویاما و برنار آنری‌ـ لوی) وجهی دارد؟ این اصطلاح از دو جهت مسأله‌دار است، نه فقط به علت صفت دینی‌اش (در آن‌صورت آیا حاضریم فاشیسم غربی خود را نیز «فاشیسم مسیحی» بنامیم؟ ــ فاشیسم به ذات خودش کافی است و نیاز به هیچ صفتی ندارد) بلکه خود نسبت‌دادن صفت «فاشیستی» به جنبش‌ها و دولت‌های «بنیادگرا»ی اسلامی مسأله‌ساز است. شک نیست که یهودستیزی (آشکار یا نهان) در این جنبش‌ها و دولت‌ها حضور دارد و بی‌تردید پیوندهای تاریخی میان ناسیونالیسم عربی و فاشیسم و نازیسم اروپایی وجود داشته است؛ اما یهود‌ستیزی همان نقشی را فاشیسم اروپایی ایفا کرده در بنیادگرایی اسلامی بازی نمی‌کند: در فاشیسم اروپایی، یهودیان نقش «مزاحمان» اجنبی را بازی می‌کنند که مسبب تجزیه و فروپاشیِ جامعه‌ی (سابقاً) «هماهنگ» ما به حساب می‌آیند ــ یک تفاوت بزرگ هست که به‌هیچ‌وجه نمی‌توان از قلم انداخت. از نظر نازی‌ها، یهودیان بزرگ‌ترین دشمن بودند زیرا مردمانی بی‌ریشه و بی‌دولت و خانه‌به‌دوش بودند که اجتماعی را که درونش زندگی می‌کردند به فساد و تباهی می‌کشاندند؛ از این‌روی برای نازی‌ها «دولت اسرائیل» راه‌حلی (یا دست‌کم یکی از راه‌حل‌ها) برای معضل یهود بود ــ تعجبی ندارد که، پیش از تصمیم به قتل‌عام یهودیان، نازی‌ها در این فکر بودند که به یهودیان سرزمینی ببخشند (از ماداگاسکار تا خود فلسطین) تا دولتی برای خود تأسیس کنند. بالعکس برای عرب‌های «ضدصهیونیسم» امروزه معضل خود دولت اسرائیل است: رادیکال‌ترین‌هایشان خواستار محو دولت اسرائیل‌اند، یعنی خواستار بازگشت یهودیان به وضعیت بی‌دولتی و خانه‌به‌دوشی.

ما همه با آن دسته از دشمنان کمونیسم آشناییم که مارکسیسم را همان «اسلام قرن بیستم» توصیف می‌کنند که به جزم‌اندیشی انتزاعی اسلام رنگ و بویی دنیوی (سکولار) می‌دهد. پیر آندره تاگیف، مورخ لیبرال یهود‌ستیزی، این توصیف را وارونه گردانید: رفته رفته معلوم می‌شود که اسلام همان «مارکسیسم قرن بیست‌ویکم» است که پس از سقوط کمونیسم همچنان با خشونت علیه سرمایه‌داری می‌ستیزد. اما اگر ایده‌ی بنیامین درباره‌ی فاشیسم را مدنظر گیریم، مارکسیست‌ها به راحتی می‌توانند «هسته‌ی عقلانی» این قبیل وارونه‌سازی‌ها را بپذیرند. فاجعه‌بارترین نتیجه‌ای که می‌توان از این منظومه گرفت نتیجه‌ای است که مویشه پوستن و بعضی همکارانش گرفته‌اند: از آنجا که هر بحرانی که فضایی برای چپ رادیکال باز می‌کند در ضمن به یهودستیزی میدان می‌دهد، بهتر آن است که از سرمایه‌داری مؤفق حمایت کنیم و امید داشته باشیم هیچ بحرانی در کار نخواهد بود. اگر این استدلال را تا به آخر ادامه دهیم به این نتیجه می‌رسیم که در نهایت ضدیت با سرمایه‌داری به ذات خود همان یهود‌ستیزی است... در ردّ چنین استدلالی است که باید شعار آلن بدیو را تکرار کرد، خانه‌خرابی بهتر است از بی‌خانگی [یا فاجعه به مراتب بهتر است از وجودنداشتن: mieux vaut un désastre qu’un désêtre]: باید به مخاطره‌ی وفاداری به یک رخداد تن داد، حتی اگر آن رخداد به «خانه‌خرابی یا فاجعه‌ای نامعلوم» بینجامد. تفاوت میان لیبرالیسم و چپ رادیکال این است که گرچه هر دو به سه عنصر واحد ارجاع می‌دهند (میانه‌روی لیبرال، راست پوپولیست، چپ رادیکال) اما آن سه عنصر را در موضعی از بیخ‌وبن متفاوت قرار می‌دهند: از نظر میانه‌روهای لیبرال، راست و چپ رادیکال هر دو شکل‌هایی از ظهور تندروی «توتالیتر»ی واحدند، و حال آنکه از نظر چپ‌ها یگانه انتخاب حقیقی میان چپ‌بودن و پیوستن به جریان لیبرال غالب است، و راست «رادیکالِ» پوپولیست چیزی نیست مگر علامت یا سمپتوم ناتوانی لیبرالیسم در مواجهه با تهدید چپ‌گرایی. امروزه هر وقت می‌شنویم سیاستمداری یا ایدئولوژیستی ما را در برابر دوراهه‌ی آزادی‌های لیبرالی و ظلم‌و‌ستم بنیادگرایان قرار می‌دهد و سپس باد به غبغب انداخته (از روی استفهام انکاری) می‌پرسد «راستی دل‌تان می‌خواهد زن‌ها از حیات عمومی حذف شوند و از حقوق ابتدایی‌شان محروم گردند؟ واقعاً دل‌تان می‌خواهد هر کسی دین را مورد انتقاد یا استهزاء قرار داد اعدام شود؟»، آنچه باید سوء‌ظن ما را برانگیزد همان بدیهی‌بودن جواب است ــ آخر، چه کسی اینها را می‌خواهد؟ مسأله این است که این‌گونه کلی‌گویی‌های ساده‌انگارانه‌ی لیبرالی مدت‌هاست که سادگی و بی‌غرضی‌اش را از دست داده. به همین سبب از نظر یک چپ‌گرای راستین، دعوای میان رواداریِ لیبرالی و بنیادگرایی در نهایت دعوایی کاذب است ــ دور باطلی است میان دو قطبی که همدیگر را تولید می‌کنند و پیش‌فرض می‌گیرند. در این‌جا باید گامی هگلی به عقب برداشت و خود معیاری را زیرسؤال برد که هراس و وحشت ناشی از بنیادگرایی را بر اساس آن می‌سنجند. لیبرال‌ها دیری است که حق داوری خود را از دست داده‌اند. آنچه را هورکهایمر مدت‌ها پیش گفته بود باید درباره‌ی بنیادگراییِ امروز عیناً تکرار کرد: آنان که حاضر نیستند درباره‌ی لیبرال‌دموکراسی و اصول والای آن (با نگاهی انتقادی) صحبت کنند باید درباره‌ی بنیادگرایی مذهبی نیز سکوت پیشه کنند. و طرفه‌تر آن‌که دعوای میان اعراب و دولت اسرائیل در خاورمیانه نیز دعوایی سراپا کاذب است: حتی اگر همه‌ی ما بر اثر این نزاع به درَک واصل شویم، این دعوایی است که دعواهای واقعی را در پرده‌ی ابهام می‌پوشاند. بدین‌ترتیب، در خاورمیانه به‌راستی چه می‌گذرد؟

برای پی‌بردن به اخبار واقعی، گاهی اوقات کافی است دو آیتم مجزای خبری را در کنار هم بخوانیم ــ معنای واقعی از بطن همین پیوند بر می‌آید، همچون جرقه‌ای که بر اثر اتصالی در یک مدار ایجاد می‌شود. مطابق گزارش‌ها7 در اول مارس 2009، حکومت اسرائیل درصدد بود تا 70  هزار واحد مسکونی جدید در یهودی‌نشین‌های سرزمین‌های اشغالی در کرانه‌ی باختری احداث کند؛ اگر این برنامه اجرا می‌شد می‌توانست تعداد یهودیان ساکن زمین‌های اشغالی فلسطینیان را حدوداً 300 هزار تن اضافه کند ــ اقدامی که نه تنها هرگونه بختی را برای تأسیس یک دولت فلسطینی پایدار از میان می‌برد بلکه زندگی هرروزه‌ی فلسطینیان را نیز مختل می‌ساخت. یکی از سخنگویان حکومت اسرائیل این گزارش را تکذیب کرد، با این استدلال که برنامه‌های شهرک‌سازی محدودتر از این حرف‌ها و احداث خانه‌های جدید در شهرک‌ها عملاً نیازمند تأیید وزیر دفاع و نخست‌وزیر بود. با این‌حال همان وقت نیز 15 هزار پروژه به تأیید کامل رسیده بود؛ وانگهی تقریباً 20 هزار واحد مسکونی در زمین‌هایی واقع شده‌اند که بسیار دورند از «خط سبز»ی که اسرائیل را از کرانه‌ی باختری جدا می‌کند، یعنی در مناطقی که اسرائیل نمی‌تواند توقع داشته باشد در هیچ‌یک از پیمان‌های صلح احتمالی با فلسطینی‌ها در آینده آنها را نگه دارد. نتیجه واضح است: اسرائیل گرچه در کلام از راه‌حل تشکیل دو دولت مستقل حمایت می‌کند، با اقدامات خویش وضعیتی ایجاد می‌کند که آن راه‌حل را در عمل ناممکن خواهد کرد.

در همان روز که رسانه‌ها پر شدند از این گزارش‌ها (دوم مارس)، هیلاری کلینتون راکت‌پرانی از جانب غزه را اقدامی «کلبی‌مسلکانه و نفع‌طلبانه» خواند و ادعا کرد: «شکی نیست که هر ملتی، از جمله اسرائیل، نمی‌تواند بیکار بایستد و نظاره‌گر راکت‌هایی باشد که سرزمین‌اش و مردمانش را هدف قرار داده‌اند.» ولی آیا فلسطینی‌ها باید بیکار بایستند و تماشا کنند که هر روز بخشی از خاک کرانه‌ی باختری از ایشان غصب می‌شود؟ وقتی لیبرال‌های صلح‌پرست اسرائیلی جنگ خود با فلسطینی‌ها را در چارچوبی «متقارن» و خنثی عرضه می‌کنند و می‌پذیرند که در هر دو طرف دعوا افراطیونی هستند که مخالف صلح‌اند و چه و چه، باید این پرسش ساده را پیش کشید: در خاورمیانه چه اتفاقی روی می‌دهد هنگامی که در تراز سیاسی‌ـ نظامی مستقیم در آنجا هیچ اتفاقی روی نمی‌دهد (یعنی زمانی که هیچ تنشی، هیچ حمله‌ای و هیچ مذاکره‌ای در میان نیست)؟ اتفاقی که می‌افتد همانا فرایند آهسته و بی‌وقفه‌ی غصب زمین‌های فلسطینیان در کرانه‌ی باختری است: فرایند تدریجی مسدود‌کردن شریان‌های اقتصاد فلسطین، تجزیه‌ی دائمی سرزمین فلسطینیان، احداث شهرک‌های یهودی‌نشین جدید، واداشتن کشاورزان فلسطینی به ترک زمین‌های خود (با انواع و اقسام ابزارها از سوزاندن محصولات و توهین به مقدسات تا کشتن افراد)، و همه‌ی این‌ها به پشتوانه‌ی شبکه‌ای کافکایی از مقررات قانونی. سریع مقدیسی (Saree Makdisi) در کتاب فلسطین، ظاهر و باطن: اشغال هرروزه 8 شرح می‌دهد که چگونه اشغال کرانه‌ی باختری توسط اسرائیلی‌ها گرچه در نهایت با نیرو‌های مسلح صورت می‌پذیرد، نوعی «اشغال به‌وسیله‌ی کاغذبازی و بروکراسی» محسوب می‌شود: این اشغال در وهله‌ی اول در قالب برگه‌های درخواست، قباله و بنچاق، برگه‌های اقامت و دیگر جوازها و پروانه‌ها انجام می‌شود. همین مدیریت میکروسکوپی زندگی روزانه است که فرایند آهسته اما پیوسته‌ی اشغالگریِ اسرائیلی‌ها را تضمین می‌کند: برای هر کاری باید مجوز گرفت، برای سفر به همراه خانواده، کشاورزی در زمین خود، حفر یک چاه، رفتن به سر کار، رفتن به مدرسه، رفتن به بیمارستان و ... بدین‌سان، فلسطینی‌هایی که در بیت‌المقدس به دنیا می‌آیند به تدریج از تک تک حقوق خود محروم می‌شوند: از حق زیستن در آن‌جا، از کار کردن و پول درآوردن در زادگاه خود، از اخذ پروانه برای خانه‌ساختن و... فلسطینیان غالباً با استفاده از کلیشه‌ای مسأله‌دار، نوار غزه را همچون «بزرگ‌ترین اردوگاه کار اجباری در دنیا» توصیف می‌کنند ــ البته در چند سال اخیر این توصیف به‌طرزی خوف‌انگیز به حقیقت نزدیک شده است. این واقعیت بنیادینی است که همه‌ی «ستایش‌های انتزاعی از صلح» را به اظهاراتی وقیح و مزورانه بدل می‌سازد. دولت اسرائیل به‌وضوح دست‌اندر‌کار فرایندی آهسته و نامرئی است که رسانه‌های جهان نادیده‌اش می‌گیرند، یک‌جور جویدن ریشه‌های فلسطین، به‌گونه‌ای که یک روز دنیا از خواب بیدار خواهد شد و در‌خواهد یافت که یک وجب از خاک کرانه‌ی باختری برای فلسطینیان باقی نمانده، و اثری از آثار فلسطینیان به چشم نمی‌آید: آن هنگام چاره‌ای جز پذیرفتن این حقیقت تلخ نخواهیم داشت.

در واپسین ماه‌های سال 2008 هنگامی که حملات ساکنان غیرقانونی کرانه‌ی باختری به کشاورزان فلسطینی رویدادی هرروزه شده بود، دولت اسرائیل کوشید از این تندروی‌ها جلوگیری کند (فی‌المثل دادگاه عالی اسرائیل دستور تخلیه‌ی بعضی از مناطق اشغالی را صادر کرد) اما، همان‌طور که بسیاری از ناظران اشاره کرده‌اند، این اقدامات فقط از روی بی‌میلی صورت می‌گرفت زیرا در تعارض با سیاستی بود که، در سطحی عمیق‌تر، سیاست بلند‌مدت دولت اسرائیل است، دولتی که به‌طور گسترده معاهدات بین‌المللی را که خودش هم امضا کرده زیرپا می‌گذارد. پاسخ ساکنان غیرقانونی به مقامات اسرائیلی اساساً این است: ما درست همان کاری را می‌کنیم که شما می‌کنید، فقط از شما علنی‌تر، پس به چه حقی ما را محکوم می‌کنید؟ و پاسخ دولت اسرائیل اساساً این است: صبور باشید، کمی دندان به جگر بگذارید، ما درست همان کاری را می‌کنیم که شما می‌خواهید، فقط معقول‌تر و مقبول‌تر... و این قصه‌ای است که از قرار معلوم از 1949 تا به امروز ادامه داشته است: درست است که اسرائیل شروط صلح پیشنهادی جامعه‌ی بین‌المللی را می‌پذیرد، خیالش جمع است که طرح صلح پیشنهادی در عمل جواب نمی‌دهد. فریادهای ساکنان درنده‌خوی شهرک‌های اسرائیلی گاهی به آوای برونهیلده در پرده‌ی آخر «والکوره» اثر ریشارد واگنر می‌ماند که سرزنش‌کنان به وُتان [یا اودین، خدای خدایان و خالق گیتی در اساطیر اسکاندیناویایی] می‌گوید: «من با عمل بر خلاف فرمان صریح تو و حمایت از زیگموند کاری نکرده‌ام جز عمل به میل حقیقی خودِ تو که ناگزیری به خاطر فشارهای بیرونی کتمانش کنی»، درست به همان شیوه که شهرک‌نشینان غیرقانونی کاری نمی‌کنند جز تحقق‌بخشیدن به میل واقعی دولت اسرائیل، میلی که این دولت به خاطر فشار جامعه‌ی بین‌المللی ناگزیر از کتمان آن بوده است. دولت اسرائیل گرچه تندروی‌های خشونت‌بار و علنیِ شهرک‌نشین‌های «غیرقانونی» را محکوم می‌کند به احداث و توسعه‌ی شهرک‌های «قانونی» جدید در کرانه‌ی باختری ادامه می‌دهد، همچنان شریان‌های اقتصاد فلسطین را مسدود می‌کند و کارهایی از این دست. نگاهی به تغییرات مداوم نقشه‌ی شرق بیت‌المقدس، آن‌جا که حلقه‌ی محاصره بر فلسطینیان به تدریج تنگ‌تر می‌شود، و فضای اسکان ایشان قطعه قطعه می‌گردد، همه چیز را به روشنی بیان می‌کند. محکوم‌کردن خشونت‌های غیردولتی علیه فلسطینیان سرپوشی است بر مسأله‌ی واقعی خشونت دولتی؛ محکوم‌کردن شهرک‌های «غیرقانونی» سرپوشی است بر غیر‌قانونی‌بودن شهرک‌های به‌اصطلاح «قانونی».

از این گذشته وقتی لیبرال‌های غربی مدافع صلح در خاورمیانه میان دموکرات‌های فلسطینی متعهد به صلح و بنیادگراهای رادیکال حماس تقابل می‌گذارند، حواس‌شان به فرایند تکوین این دو قطب نیست: یعنی کوشش طولانی و حساب‌شده‌ی دولت‌های اسرائیل و آمریکا برای تحلیل‌بردن قوای فلسطینیان از طریق تضعیف موقعیت برتر جنبش فتح، کوششی که تا همین 6-5 سال گذشته حتی شامل حمایت مالی از حماس هم می‌شد. نتیجه‌ی اسف‌بار این کوشش آن بود که فلسطینیان اکنون دو‌شقه شده‌اند، از یک‌طرف بنیادگرایی حماس و از آن طرف فساد فتح ــ جنبش فتح که اکنون ضعیف شده دیگر آن نیروی هژمونیکی نیست که نماینده‌ی حقیقی آمال واقعی فلسطینیان بود (و هم‌اینک در موضع صلح با اسرائیل قرار گرفته است)؛ قاطبه‌ی فلسطینیان بیش از پیش به ماهیت واقعی فتح پی می‌برند، نوکر بی‌اختیاری که دولت آمریکا به عنوان نماینده‌ی فلسطینیان «دموکرات» از آن حمایت می‌کند. به‌همین قیاس، زمانی که آمریکا نگران قدرت‌گرفتن رژیم اقتدار‌گرای اساساً سکولار صدام حسین در عراق بود، فرایند «طالبانی‌شدن» دولت متحد آمریکا، پاکستان، به صورتی آهسته اما برگشت‌ناپذیر به پیش می‌رفت: طالبان هم‌اینک در بخش‌هایی از کراچی، بزرگ‌ترین شهر پاکستان، دم به دم بر قدرت خود می‌افزاید.

هر دو طرف نزاع علاقه دارند اوضاع را به‌نحوی توصیف کنند که انگار در غزه قدرت به دست بنیادگرایان افتاده است: این توصیف بنیادگرایان را قادر به انحصاری‌کردن پیکار می‌سازد و اسرائیلی‌ها را قادر به کسب همدردی جامعه‌ی بین‌الملل. در نتیجه، با این‌که همه ظهور بنیادگرایی را محکوم می‌کنند، هیچ‌کس واقعاً نمی‌خواهد در میان فلسطینی‌ها مقاومتی سکولار در برابر اسرائیل شکل گیرد. ولی آیا واقعاً هیچ مقاومت سکولاری در فلسطین دیده نمی‌شود؟ ولی اگر در درگیری خاورمیانه دو راز پنهان باشد چه: یعنی فلسطینیان سکولار  و بنیادگرایان صهیونیست ــ هستند بنیادگرایان عربی که به زبان سکولار بحث می‌کنند و هستند غربیان یهودی سکولاری که به زبان الاهیاتی استدلال می‌آورند:

عجبا که این صهیونیسم سکولار بود که خدا را با تصورات مذهبی گره زد. از جهتی، مؤمنان حقیقی در اسرائیل همان بی‌دینان هستند؛ چرا‌که در حیات دینی یک یهودی سنتی خدا در عمل نقشی کاملاً حاشیه‌ای دارد. روزگاری بود که ارجاع بیش از حد به خدا در نظر روشنفکران دینی یهود به‌نوعی «نچسب» بود: این کار نشانه‌ای بود از عدم وفاداری کامل به آرمان والای مطالعه‌ی جدلی تلمود (بسط مستمر قانون و طفره‌رفتن از آن). تنها نگاه زمخت صهیونیست‌های سکولار بود که خدا را تا بدین‌حد جدی گرفت و این خود نوعی عذرتراشی بود. نکته تأسف‌انگیز این‌که امروزه به نظر می‌رسد یهودیان سنتی بیش از پیش باور کرده‌اند که حقیقتاً به خدا اعتقاد دارند.9

پیامد متناقض‌نمای این تنگنای ایدئولوژیکی این است که امروزه شاهد واپسین نسخه‌ی یهود‌ستیزی هستیم که به نقطه‌ی اوج «خودبستگی» (self-relating) رسیده است. نقش ممتاز یهودیان در ایجاد حوزه‌ی «کاربرد همگانیِ عقل» نتیجه‌ی حذف ایشان از هر‌گونه قدرت دولتی است ــ یهودیان بدین‌سان «بخش بدون سهم» هر اجتماع ارگانیکی در قالب ملت‌ـ‌دولت‌ هستند: همین موقعیت (و نه سرشت انتزاعی‌ـ‌کلیِ یکتاپرستی ایشان) است که یهودیان را تجسم بی‌واسطه‌ی کلیت (universality) می‌سازد. پس عجیب نیست که با تشکیل ملت‌ـ‌دولت یهود، سیمای نوینی از یهودی سر بر آورد: یهودی‌ای که از هم‌هویت‌شدن با دولت اسرائیل سرباز می‌زند و کشور اسرائیل را به‌مثابه‌ی وطن حقیقی خویش نمی‌پذیرد، یهودی‌ای که خود را از این دولت «کسر» می‌کند و دولت اسرائیل را در زمره‌ی دولت‌هایی می‌گنجاند که او مصرانه فاصله‌ی خود را با آنها حفظ می‌کند و در درزها و شکاف‌های میان آنها زندگی می‌کند ــ و همین یهودی غریب (uncanny) است که قربانی جریان ایدئولوژیکی می‌شود که آن را فقط با یک عنوان می‌توان نامید: «یهود‌ستیزیِ صهیونیستی». این یهودی نوین همان مازاد بیگانه‌ای است که آرام و قرار اجتماع ملت‌ـ‌دولت [اسرائیل] را بر هم می‌زند. این یهودیان، «یهودیان خود یهودیان» [یعنی یهودیانی که همان نسبتی را با دولت صهیونیستی دارند که یهودیان با آلمان نازی داشتند]، یا به‌تعبیری جانشینان بر حق اسپینوزا، امروزه یگانه یهودیانی هستند که همچنان بر «کاربرد همگانی عقل» پای می‌فشرند و حاضر نیستند قوه‌ی تعقل خود را به قلمرو «خصوصی» ملت‌ـ‌دولت تفویض کنند.

 

پی‌نوشت‌ها:

1. Claude Lefort, The Political Forms of Modern Society: Bureaucracy, Democracy, Totalitarianism, Cambridge: MIT Press 1986.

2. Jacques Rancière, Hatred of Democracy, London: Verso Books 2007.

3. Moishe Postone, “History and Helplessness: Mass Mobilization and Contemporary Forms of Anticapitalism,” Public Culture, 2006 18:1.

4. Jane Perlez and Pir Zubair Shah, “Taliban Exploit Class Rifts to Gain Ground in Pakistan,” New York Times, April 16 2009.

5. توماس آلتیزر، در گفت‌و‌گویی شخصی

6. Thomas Frank, What’s the Matter with Kansas? How Conservatives Won the Heart of America, New York: Metropolitan Books 2004.

7. Tobias Duck, “Israel drafts West Bank expansion plans,” Financial Times, March 2 2009.

8. Saree Makdisi, Palestine Inside out: An Everyday Occupation, New York: Norton 2008.

9. نوام یوران، در گفت‌و‌گویی شخصی

 

منبع: The Palestinian Question, www.lacan.com

 

نقل مطالب با ذکر نشانی سایت مجاز است.