سَم گیندین مدیر سابق بخش پژوهشی در اتحادیهٔ کارگران صنعت خودرو کانادا و استاد مدعو عدالت اجتماعی در دانشگاه یورک است. از میان کتابها و مقالات پُرشماری که او به رشتهٔ تحریر درآورده است میشود برای نمونه به کتابهای نحوهٔ شکلگیری سرمایهداری جهانی: اقتصاد سیاسی امپراتوری آمریکا مشترکاً با لِئو پانیچ، از درون و برونِ بحران: ازهمپاشیدن جهانی مالیهگرایی و جایگزینهای چپ با گرِگ اَلبو و لِئو پانیچ و چالش سوسیالیستی امروز بههمراه لِئو پانیچ و استِفن ماهِر اشاره کرد.
گیندین در گفتوگویی با فدریکو فوئنتس از مجلهٔ سوسیالیستی Links International سیاست اِعمال یا عدم اِعمال تعرفهها توسط دونالد ترامپ رئیسجمهور ایالات متحده، آثار این سیاستها بر سرمایهداری جهانی تحت رهبری آمریکا و چگونگی واکنش طبقهٔ کارگر را بهشکلی موجز تحلیل و مورد واکاوی قرار داده است. این گفتوگو را با هم میخوانیم.
لطفاً برای خوانندگان ما توضیح دهید که تعرفههای ترامپ در چه بستری مطرح میشود.
برای بسیاری از آمریکاییها، ماحصل چهار یا پنج دههٔ گذشته چیزی جز استیصال و ناکامی روزافزون نبوده است، استیصالی که هر چه میگذرد بر عمق و شدت آن نیز افزوده میشود. در مقابل اما واکنش پوپولیستی ترامپ همواره به طرح این پرسش خلاصه میشده که اگر رهبری جهانیشدن اقتصادِ جهان برعهدهٔ ایالات متحده است، پس چرا مردم آمریکا باید بارِ بخش اعظم مسئولیتها را بر دوش بکشند، مردمی که سهمشان از مزایای جهانیشدن بهطرز ناعادلانهای ناچیز است. بهزعم ترامپ، ابزار بسیار مهمی که میشود برای اصلاح این وضعیت از آن سود جست تعرفهها هستند.
در اینجا با سه پرسش بنیادین مواجه میشویم: آیا حقیقت دارد که در بطن سرمایهداری جهانی در حق مردم آمریکا اجحاف شده است؟ آیا ریشهٔ ناکامیهای مردم آمریکا، علیالخصوص کارگران، را باید در مناسبات تجاری این کشور با دیگر کشورها جستجو کرد یا اینکه علتالعلل همهٔ بدبختیها خود دولت آمریکا است؟ دولتی که در این چند دهه نابرابریهای فاحش و بیاعتمادیهای همیشگی را دامن زده، و خدمات و تعهدات اجتماعی خود را تخفیف داده است؛ لذا نه دولتها و نه احزاب سیاسی هیچ کدام در بهبودبخشیدن به زندگی طبقهٔ کارگر موفق نبودهاند. وانگهی، اگر مسئلهٔ اصلی مشاغل فعلی و آتی است، آنگاه آیا تعرفهها بهتنهایی میتوانند این دغدغه را برطرف کنند؟
البته اینجا مؤلفهٔ دیگری را هم باید لحاظ کنیم. مشخصهٔ بارز امپراتوری ایالات متحده در طی هشت دههٔ گذشته تلاش آن برای جهانیسازی سرمایهداری تجاری بوده است. حال پرسش اینجاست که تأکید و تمرکز نمایشی dramatic ترامپ بر تعرفهها به چه نحوی بر آیندهٔ این امپراتوری تأثیر میگذارد؟
با نظر به نقش امپراتوری ایالات متحده در جهانیسازی سرمایهداری، منطق حکم میکند که طبقهٔ سرمایهدار آمریکایی از فروپاشی نظم جهانی اقتصاد حمایت نکند و در نتیجه با وضع تعرفهها توسط ترامپ نیز مخالف باشد؟
توقع سرمایهدار آمریکایی از ترامپ این بود که همان مزایای جذاب همیشگی را به آنها ببخشد، نظیر کاهش شدید مالیاتها، لغو مقررات وضعشده بر سرمایه (حتی در همان شکل محدود)، محدودکردن هر چه بیشتر برنامههای اجتماعی و همزمان سنگاندازی و مانعتراشی برای هر نوع پیشرفتی در زمینهٔ حق تشکیل اتحادیههای کارگری. ترامپ نیز قول داد که تعرفههای سنگین وضع میکند، اما برای شرکتهای آمریکایی این حرفها بیشتر جنبهٔ نمایشی داشت؛ آنها تصورش را هم نمیکردند که ترامپ آنقدر دیوانه باشد که بخواهد به بخشی از حرافیهای خود جامهٔ عمل بپوشاند.
تعرفهها فقظ برای سرمایهٔ غیرآمریکایی محدودیت ایجاد نمیکنند، بلکه آثار منفی وضع تعرفهها مستقیماً سرمایهٔ آمریکایی در گردش در آنسوی مرزها، زنجیرههای تأمین خارج از آمریکا که دسترسی به آنها تولید برخی کالاها و خدمات را در خاک آمریکا تسهیل میکند و (با فرض متوسلشدن بعضی کشورها به اقدامات تلافیجویانه) دسترسی به بازارهای خارج از ایالات متحده را به خطر میاندازند. جملگی این موارد به افزایش قیمت قطعات و کالاهایی میانجامد که از طریق واردات به بازار آمریکا ارسال میشوند. همچنین، وضع تعرفهها نرخ تورم را صعودی میکند، ریسک مختلشدن زنجیرهٔ تأمین و اقدامات تلافیجویانه را بالا میبرد، تردیدها و بیثباتیها (نظیر خیرهسری و رفتارهای عجولانهٔ ترامپ مخصوصاً شلکن سفتکنهای او) را در کسب و کار تشدید میکند و موجب میشود احتمال ابتلای اقتصاد آمریکا به رکود افزایش یابد. بنابراین خیر، این چیزی نیست که صاحبان سرمایه و کسب و کارها از پیش انتظارش را میکشیدند.
به همین خاطر بود که ترامپ بخش عمدهای از تعرفههای اعلامی خود را متوقف کرد؟
بله، قطعاً! بهموجب همین عقبنشینی بود که تبَختُر ترامپ و مشاورانش در زورگویی به دوستان و متحدان آمریکا و تصورشان مبنی بر اینکه انتظار داشتند خیلی زود دستآوردهایی کسب کنند بهسرعت برملا شد. تقریباً صدایی از کسب و کارهای آمریکایی بلند نشد، ولی بازارها مشخصاً ساکت ننشستند: بازارهای سهام نزولی شدند، با افزایش نرخ بهره فروش اوراق قرضهٔ آمریکایی (یا همان استقراض دولت) با مشکل مواجه شد و ارزش دلار آمریکا نیز اُفت کرد. ترامپ که حالا هوشیارتر شده است از موضع خود عقب مینشیند تا عمدتاً بر چین متمرکز شود.
اما حتی در ارتباط با چین هم ترامپ خیلی زود بر سر گوشیهای اَپلِ وارداتی از چین عقبنشینی کرد. ترامپ اعلام کرده بود که تعرفهها بهنوعی مالیات بر خارجیهاست و هزینهها را به خارج از کشور منتقل میکند. ولی از آنجا که تحمیل تعرفههای فوقالعاده بر چین ممکن بود به انفجاری در قیمتهای آیفون بیانجامد (یا اینکه صرفاً باعث میشد انتقال و واردات انواع آیفون به آمریکا منتفی شود)، این قضیه مصرفکنندگان آمریکایی را بر آن داشت تا دست به نیمچه شورشی بزنند. بنابراین، ترامپ نیز از موضع خود عقب نشست و بر آنچه مثل روز روشن بود صحه گذاشت: تعرفهها نوعی از مالیات است که بخش عمدهٔ آن را خود آمریکاییها میپردازند.
تعرفههای بهشکل گزینشی اِعمالشدهای که بخشی از یک راهبرد کلیتراند ممکن است تا اندازهای اثرگذار باشند. اما تعرفه در مقام نوعی سلاح، که حساسیتی نسبت به واقعیتهای پیچیدهٔ پیوندهای جهانی سرمایهداری ندارد، توأم با توهم حلکردن سریع مشکلات، قادر نیست وعده و وعیدهای دادهشده را محقق کند.
طبق ادعای ترامپ، تعرفهها قرار است به ایالات متحده کمک کند تا توافقنامههای تجاری بهتری با دیگر کشورها امضا کند؛ بهعلاوه، برای حل مسئلهٔ کسری تجاری کشور نیز تعرفهها ضروری قلمداد میشوند. آیا این حقیقت دارد؟
بهعوض آنکه ایالات متحده با این میزان از بدهی در موقعیت وخیمتری قرار داشته باشد، کسری تجاری اقتصاد آمریکا مزیت منحصربهفرد آن را بهعنوان مرکز فرمانروایی سرمایهداری جهانی برایمان آشکار میکند. اگر بهجای آمریکا کشور دیگری با چنین کسریهای تجاری مزمنی دست بهگریبان بود، ناگزیر بهحکم جریان”طبیعی“ اقتصاد مجبور میشد با اِعمال انضباطی شدیدتر کسری تجاری خود را کنترل کند. چون با وجود کسری تجاری مزمن بازارها اعتمادشان را به ارز آن کشور از دست میدهند، در نتیجه، قیمت ارز شدیداً کاهش مییابد و هزینههای واردات برای آن کشور افزایش پیدا میکند (زیرا با کاهش ارزش ارز آن کشور باید پول بیشتری برای واردات بپردازد). متعاقباً واردات نیز سیر نزولی پیدا میکند تا زمانیکه همسنگ با صادرات به نقطهٔ تعادلی برسد.
اما این قاعده در مورد آمریکا صدق نمیکند. از سال 1976 تا کنون، آمریکا هر ساله کسری تجاری داشته است، بیآنکه بهعلت موقعیت جهانی دلار آمریکا برای مهار آن تلاشی صورت گرفته باشد. در جهان، همه به ارزش دلار آمریکا اعتماد داشتند و آن را پذیرفته بودند. متعاقباً آمریکا نیز بیوقفه از حاصل دسترنج نیروی کار در خارج از خاک خود سود بیشتری کسب میکرد بیآنکه مجبور باشد در عوضْ محصولات تولیدیِ نیروی کار آمریکایی را عرضه کند. مادامیکه فدرال رزروِ اصولاً همچون بانک مرکزی جهان به کار خود ادامه میدهد، آمریکا نیز از لحاظ اقتصادی قوی خواهد ماند، چیزی که به آمریکا اجازه میدهد بهطور مؤثر همچنان دلار ”چاپ“ کند.
راجع به این ادعا که ترامپ میخواهد دلار را تضعیف کند تا تولید در اقتصاد آمریکا رقابتیتر شود، نظرتان چیست؟
نخست اینکه ترامپ نمیتواند در آنِ واحد در دو مسیر متفاوت قدم بگذارد. ملیگرایی متهورانهٔ او مباهاتکردن به قدرت دلار را نیز شامل میشود، لذا اگر بخواهد آن مسیر دیگر را طی کند، با وضعیتی دشوار مواجه خواهد شد. ثانیاً، تضعیف دلار شدنی است، اما به هیچ وجه کار سادهای نیست. اگر آمریکا عملاً ارزش دلار را پایین بیاورد، دیگر کشورها نیز ممکن است با سرمشققراردادن آمریکا در همین وادی گام بردارند تا از رقابتیبودن خود محافظت کنند. مذاکرهکردن در این خصوص با دیگران فوقالعاده دشوار خواهد بود ـ بخشی از اینکه چرا امپراتوری آمریکا مدتهایی مدید نسبت به حاکمیت قانون و قضاوت بازارها متعهد بوده را باید در اجتناب از تقریباً غیرممکنبودنِ مواجهه با پیچیدگیها و اختلالات ناشی از کاهش ارزش دلار جستجو کرد.
بهعلاوه، شیوهٔ انجام این کار نیز ممکن است بسیار مشکلآفرین باشد. برای مثال، یکی از سازوکارهای موجود برای آمریکا ارائهٔ نظارتهایی است که جریان ورود سرمایه را محدود میکند. این سازوکار شاید کار کند ولی عواقبی نیز با خود به همراه خواهد داشت: با کاهش ارزش دلار واردات کالا و خدمات گرانتر میشود، پس تورم نیز افزایش خواهد یافت و مصرفکننده و شرکتهای تجاری با کمبود سرمایه روبهرو خواهند شد (یا بهتر است بگوییم سرمایه تنها با نرخ بهرهٔ بالاتری در دسترس خواهد بود). وانگهی اگر کاهش ارزش دلار به چیزی بیش از یک مداخلهٔ استثنائی و موقتی بدل شود، این خطر وجود دارد که عملکرد بازارهای مالی، بهعنوان یکی از ستونهای اصلی سرمایهداری جهانی، مختل گردد.
شاید پاسخ عملی دیگر این باشد که آمریکا از سیاست بیگانهسازی متحدان خود اجتناب کند و در عوض بکوشد با تمرکز بر مازاد تجاری چین در تجارت با ایالات متحده، سیاستگذاران چینی را ترغیب کند تا ارزش رِنمینبی را افزایش دهند. اما این سیاست نیز عایدی چندانی برای اقتصاد آمریکا دربر نخواهد داشت؛ این سیاست منجر به خلق مشاغل بیشتر در آمریکا نمیشود. در عوض، واردات از چین به کشورهای دیگری تسری مییابد که در نتیجهٔ افزایش ارزش رِنمینبی کالاهایشان اکنون با قیمت رقابتیتری عرضه میشود؛ لذا کسری تجاری آمریکا نیز بهجای چین سر از جای دیگری در میآورد. آنگاه اگر آمریکا بخواهد به این کشورها حمله کند تا بدین وسیله کسری تجاری خود را اصلاح کند، به نخستین تلاش فاجعهآمیز ترامپ برای تحت فشار قراردادن جملگی کشورها با وضع تعرفههای غیرقابلدفاع و اهانتآمیز باز خواهیم گشت.
نظرتان دربارهٔ این مدعا که این تعرفهها واکنشی هستند به یک بحران عمومیتر در سرمایهداری یا قدرت رو به افول آمریکا چیست؟ آیا این ایدهها به ما کمک میکنند تا کنشهای ترامپ را بهتر درک کنیم؟
فکر میکنم این ایدهها باعث میشوند ما از آنچه در حال رخدادن است غافل شویم. در حقیقت، نوعی بحران اجتماعی، نه اقتصادی، در جریان است. بله، درست است که در حال حاضر عملکرد سرمایهداری آمریکایی بهخوبی عملکرد آن در دهههای 50 و 60 میلادی نیست، اما در تاریخچهٔ مربوط به آن دوران این مقطع دورهای منحصربهفرد است؛ نمیشود آن را مِلاک قضاوتمان دربارهٔ لحظهٔ حال قرار دهیم. از دههٔ دوم قرن بیستم، آمریکا دو جنگ جهانی، دوران رکود بزرگ و از اواسط دههٔ 70 میلادی تا به اکنون (که خود نیمقرن را در بر میگیرد) آنچه را برخی”دورهٔ طولانی کساد اقتصادی“ میخوانند پشت سر گذاشته است. اقتصاد آمریکا مشاغل بسیاری را از دست داده است؛ حتی برخی از صنایع خود را نیز کاملاً از کف داده است، اما پرسش اینجاست ـ پرسشی که بیشتر تجربی است تا نظری، آیا هنوز قادر است خود را با شرایط موجود وفق دهد. پاسخ من به این پرسش مثبت است، بله، بیتردید همچنان میتواند خود را با شرایط سازگار کند.
اگر بخواهیم میزان موفقیت سرمایهداری آمریکایی را از حیث رشد سود، یا ثروت مالکان حقوقی و علیالخصوص برخورداری از ظرفیت لازم برای تسلطیافتن بر ”قلههای“ اقتصاد جهانی اندازهگیری کنیم، بیشک ایالات متحده کارنامهٔ تحسینبرانگیزی در این زمینه دارد. آمریکا در بخشهای مربوط به صنایع های تِک high tech (نظیر هوا فضا، بیوتکنولوژی، بیمههای دارویی، خدمات درمانی، رایانهها، برنامههای نرمافزاری و هوش مصنوعی) و همچنین حوزهٔ بسیار مهم خدمات بازرگانی (نظیر مهندسی، حسابداری، تبلیغات و البته امور مالی) در بالاترین نقطه قرار دارد. بهعلاوه، گرچه دولت آمریکا نتوانسته است از ظهور و بروز بحرانها در داخل اقتصاد خود و درون سرمایهداری جهانی جلوگیری کند (بحرانهایی که در بعضی موارد بسیار هم جدی و خطرناک بودهاند)، اما همواره از عهدهٔ مهارشان برآمده است.
مسئلهٔ اصلی نه ضعف سرمایهداری آمریکایی بلکه این واقعیت است که موفقیتهای آن به هزینهٔ طبقهٔ کارگر آمریکایی بهدست آمده است. بحران بینالمللی اقتصاد سرمایهداری در دههٔ 70 میلادی که بالقوه ممکن بود به درگیری میان دولتهای سرمایهدار بیانجامد به جنگهای داخلی همین دولتها با طبقهٔ کارگر خودشان بدل شد. سرمایهداری موفق شد بهطور کلی به لطف کارگران آن بحران را حل کند. بحران اقتصادی سرمایه به بحرانی اجتماعی برای کارگران تبدیل شد.
در گذر زمان، آن بحران تغییر شکل داد و به نوعی بحران مشروعیت برای سرمایهداری بدل گشت؛ البته این بحران پیش از هر چیزی گریبانگیر نهادهای سیاسی سرمایهداری (نظیر دولت و احزاب سیاسی) شد. در حقیقت، در نتیجهٔ ناکامی چپ در پرداختن به این موضوع ـ بحرانهای درهمتنیدهٔ اتحادیهها و چپ سوسیالیست ـ بود که ترامپیسم مجال ظهور و بروز پیدا کرد. هرچند، گرچه جریان راست توان بسیج نارضایتیها و ناخشنودیها را دارد، اما به هیچ روی قادر نیست وعده و وعیدهای خود را به طبقهٔ کارگر محقق کند. معنای چالش برای چپ نیز در درکِ همین نکته نهفته است.
بنابراین آیا میشود گفت که بهمیانجی همین بحرانِ مشروعیتْ میتوانیم انگیزههای ترامپ را برای وضع تعرفهها توضیح دهیم؟
نمیدانم که آیا این بحران کاملاً انگیزههای ترامپ را به ما توضیح میدهد یا خیر ـ فراموش نکنیم که کلی جهالت و ایدههای اقتصادی غلط در ذهن ترامپ وجود دارد ـ اما بهنظرم تعرفهها یقیناً دستورکار سیاسی جنونآمیز و بیش از حد تعرفهزدهٔ ترامپ را تشدید میکند.
این دستورکارْ به ملیگراییِ آمریکایی مربوط میشود. بر این اساس، ملیگرایی توجه همه را از جنگ داخلی با کارگران و اینکه چطور ممکن است با اِعمال یکسری از تغییرات داخلی (نظیر ارائهٔ خدمات درمانی همگانی، تسهیل دسترسی اصولی و قانونی به تحصیلات تکمیلی، اِعطای حق برخورداری از مسکن اَرزان و کالازداییشده و حق تشکیل اتحادیههای کارگری) اوضاع زندگی کارگران بهمراتب بهبود پیدا کند، به موضوع وضع تعرفهها منحرف میکند. در قالب این برنامه، دولت ترامپ هم میکوشد کارگران آمریکایی را متقاعد کند که سیاست اِعمالِ تعرفهها را بهجای وضع مالیاتهای داخلی بپذیرند، هم سعی میکند به آنان بقبولاند که سیاست وعدهدادهشدهٔ کاهش مالیاتها برای ثروتمندان صدمهای به برنامههای اجتماعی وارد نخواهد کرد.
همچنین سیاست تعرفهها جنگ سرد با چین را تشدید میکند. اما به یاد داشته باشیم که تعرفهها به خودی خود هدف اصلی ترامپ نیستند؛ تعرفهها فقط ابزاری هستند برای اِعمال فشار بر دیگر کشورها بهمنظور تغییر سازوکار توزیع هزینهها و مزایا در سرمایهداری جهانی، به این امید که شرایط ”بهتری“ برای آمریکا رقم بخورد.
اینکه آیا ترامپ قادر است از دل جنون تعرفهها تغییراتی همسو با منافع آمریکا را رقم بزند و سپس با عقبنشینی از سیاست اِعمال تعرفهها اعلام کند از ابتدا بهدنبال تحقق رشتهٔ دیگری از تغییرات بوده (نظیر وادارکردن کشورهای عضو ناتو به پرداخت سهم بیشتری از بودجه و خرید تجهیزات نظامی بیشتر از ایالات متحده یا تنظیم صعودی ارزش رِنمینبی) هنوز معلوم نیست. اما به موازات ممکن است مشکلات دیگری بروز کند که بهضرر آمریکا تمام شود و آثار منفی و مخرب آن امپراتوری آمریکا را نیز بینصیب نگذارد.
بهنظر شما آیا امکان دارد که پیامدهای منفی جنگ تعرفهها نه فقط دامنگیر امپراتوری ایالات متحده شود، بلکه دولت چین را نیز به این نتیجه برساند که خود را از لحاظ اقتصادی از آمریکا جدا کند؟
بله، اما در وهلهٔ نخست همهٔ اینها به خود آمریکا بستگی دارد. در اینجا موضوع حائز اهمیت رقابت دو اَبرقدرت بر سر اینکه چه کسی قرار است رهبری سرمایهداری جهانی را به عهده داشته باشد نیست. چین بهدنبال این نیست که جانشین آمریکا شود و عهدهدار مسئولیتها و وظایف این کشور در اقتصاد جهان باشد. چین نمیخواهد خود را از لحاظ اقتصادی از آمریکا جدا کند، بلکه عزم خود را جزم کرده است تا در برابر زورگویی سرِ تسلیم فرو نیاورد و متعاقباً آمریکا را به اتخاذ سیاستهای تهاجمیتر تشویق نکند.
هدف چین بسیار روشن است: سرانهٔ تولید ناخالص ملی چین تنها یک پنجم تا یک چهارم سرانهٔ تولید ناخالص ملی آمریکاست، بنابراین نخستین دغدغهٔ چین این است که بهخاطر نقش سازندهاش در سرمایهداری جهانی بهرسمیت شناخته شود و مسیر توسعه را در پناه امپراتوری آمریکا ادامه دهد ـ به همین دلیل است که اغلب به نظر میرسد چین طرفدار اصلی آمریکایی است که رفتار مسئولانهای در قبال اقتصاد جهانی سرمایهداری پیشه کرده باشد.
آمریکا هم خواستار جدایی نیست، و وقتی پیوندهای خود را با جهان به مخاطره میاندازد، متحدانش را آزردهخاطر میکند. اما آمریکایی که ناخشنود از نقش ممتاز خود در سرمایهداری جهانی بر تشکیل و تحکیم قدرت مطلق پافشاری میکند، خطر جنگ سرد اقتصادیای را به جان میخرد که پیروزشدن در آن غیرممکن است.
چقدر احتمال دارد که از دل همین جنگ اقتصادی فضایی بهوجود بیاید که کشورهای جنوب جهانی با استفاده از آن بتوانند راهبردهای توسعهایِ خودآیینتری را پیجویی کنند؟
نمیدانم. من خیلی این فرض را که چون آمریکا در راستای منافع خود عمل میکند پس بپذیریم که دیگران هم همین کار را میکنند جدی تلقی نمیکنم. نمیبایست فرض بگیریم دیگر زمان آن شکل ساختاری امپراتوری آمریکا که حاکمیت دولتها را منوط میکرد به تقدس حاکمیت خصوصی، جریان آزاد سرمایه و بهطور کلی سلطهٔ بازارها به سر آمده است. رجعت به وضعیت ”نرمال“ ـ با یا بی ترامپ ـ هنوز ممکن و محتمل است.
اما همین وضعیت ”نرمال“ جدید بازتابی خواهد بود از تاریخ آنچه اکنون از سر میگذرانیم و برای من هنوز روشن نیست که سرمایهگذاران و دولتها با چه رویکردی به استقبال نظم جدید خواهند رفت یا چطور نظم جدید را جرح و تعدیل خواهند کرد. آیا چین به سمت وابستگی بیشتر به بازارهای داخلی حرکت خواهد کرد یا اینکه صادرات خود را از آمریکا به اروپا و جنوب جهانی انتقال خواهد داد؟ عکسالعمل کشورهای جنوب جهانی به سرازیرشدن سیلِ کالاهای وارداتی از چین چگونه خواهد بود؟ آیا سرمایهٔ چینی حامی و پشتیبان توسعهٔ این کشورها خواهد شد و با استفاده از مازاد تجاری خود سرمایهٔ لازم را برای پیشبرد پروژههای زیرساختی در کشورهای جنوب جهانی اختصاص خواهد داد؟ آیا اروپا با تنوعبخشیدن به شرکای تجاری خود و فاصلهگرفتن از آمریکای نه چندان قابلاعتماد به سمت ایجاد پیوندهای بیشتر با چین و کشورهای جنوب سوق پیدا خواهد کرد؟
از همهٔ اینها مهمتر، رویکرد ما نسبت به دولتهای جنوب جهانی نباید بهگونهای باشد که انگار هر یک در خصوص اینکه چه میخواهد به نوعی اِجماع ملی دست یافته است. بیشک پیکارهای طبقاتی اثر خود را میگذارند و مسیر کشورهای جنوب را تغییر میدهند. شاید نخبگانْ در این کشورها بهمنظور تحکیم قدرت خویش ترجیح دهند پیوندهای جهانی اقتصادی برقرار باشند. لکن از طرف دیگر، کارگران و دهقانان ممکن است برای دستیابی به گونهای حاکمیت خودبنیاد و مستقل مبارزه کنند ـ حاکمیتی که حاضر است اولویتها و قواعد سرمایهدارانه را به چالش بکشد ـ و از این رهگذر دریابند که این نخبگان حتی از آمریکا نیز برایشان مسئلهسازتراند.
با توجه به همین نکته، نیروهای طبقهٔ کارگر چگونه میبایست به جنگ تعرفههای ترامپ واکنش نشان دهند؟
پرسش دشواری است. اما برای پاسخ به آن خواهم کوشید برخی جهتگیریهای مطرحشده در این گفتوگو را بازگو کنم. نخست، همانطور که پیشتر نیز ذکر شد، مسائل داخلی ـ نظیر کارهایی که توسط دولتها انجام گرفتهاند یا آنهایی که دولتها از انجامشان غفلت کردهاند ـ بهمراتب تأثیر عظیمتری بر زندگی طبقهٔ کارگر داشته است تا واردات کالاهای ارزانتر از خارج. ما نباید اجازه بدهیم با تمرکز بر تعرفهها این موضوع نادیده گرفته شود.
ثانیاً، صرفِ انتقاد از حمایت کارگران از تعرفهها کمک شایان توجهی به ما نمیکند. یافتن بدیلی که فاقد تعرفهها باشد بهمعنای پذیرش تجارت آزاد است؛ تجارت آزاد نیز آزادی عمل سرمایه را برای تخصیص سرمایهگذاری و تعریف مشاغل بر اساس اولویتهای غیردموکراتیک خود تشدید میکند. تجارت آزاد همواره بخشی از فرآیند تضعیفکردن و صدمهزدن به طبقهٔ کارگر بوده است.
تعرفهها شاید بهشکل بالقوه بتوانند نقش مثبتی را ایفا کنند اما ـ اِشکال کار نیز همینجاست ـ تنها در صورتیکه بخشی از سیاستهای کلانتری باشند برای تجدید سازمان اقتصاد بهشیوهای که از حیث اجتماعی نیز مفید واقع شود. گریزی کوتاه بزنیم به واکنش دولت رونالد ریگان به بحران صنعت خودرو در میانهٔ دههٔ 1980؛ شاید این مثال در روشنساختن این نکته به ما کمک کند.
ریگان با استفاده از اَهرم فشار تجارت شرکتهای ژاپنی را وادار کرد که رویهٔ خود را تغییر دهند و بهجای صادرات کالا کارخانهها و ماشینآلات تولیدی خود را در خاک آمریکا مستقر کنند. کارگران خودروساز نیز که از روی استیصال خواستار سطحی از امنیت شغلی بودند، برای دولت هورا کشیدند زیرا ”دست به اقدامی ملموس زده بود“. اما شرکتهای خودروساز ژاپنی به مناطقی نرفتند که خیلیها مشاغل خود را از دست داده بودند. بلکه آنها به جنوب آمریکا رفتند، یعنی جایی که خبری از اتحادیههای کارگری نبود.
همراه با کارخانههای جدیدشان، بیآنکه مجبور باشند هزینههای مربوط به مقرری بازنشستگی کارگران را بپردازند و بدون هیچ فشاری برای پذیرش و بهرسمیتشناختن حقوق کارگران، این شرکتها موفق شدند کارخانههای خودروسازی مستقر در شمال آمریکا را از دور رقابت خارج سازند. در نتیجه، درست است که این سیاست دولت ریگان باعث شد مشاغل بیشتری به اقتصاد آمریکا وارد شود، اما کارگران خودروسازی که در قالب اتحادیههای کارگری سازماندهی شده بودند دیگر مثل گذشته امنیت شغلی نداشتند. دیری نپایید که همین کارخانههای ژاپنی، نه اتحادیهٔ کارگران خودروسازی، بهنحوی مؤثر برای صنعت خودرو قوانین و موازین وضع میکردند.
امروزه، صنعت خودرو دیگر مثل آن روزها کارآفرینی نمیکند. بازاری که برای خودروهای جدید وجود دارد تا حدی به نقطهٔ اشباعشدگی رسیده است. وانگهی، اشباعشدگی بازار خودرو بهاِنضمام آهنگ ثابت بهبود بهرهوری نتیجهای جز کاهش تعداد مشاغلِ مرتبط با این صنعت را در پی نخواهد داشت. با توجه به اینکه خودروهای برقی ـ که تولیدشان مستلزم صرف زمان و کار کمتری است ـ رفتهرفته جایگزین خودروهای بنزینی میشوند، دورنمای چندان روشنی را نمیشود برای مشاغل مرتبط با صنعت خودرو متصور شد. این نکته را نیز نباید از نظر دور داشت که گذار به خودروهای برقی ناگزیر رخ خواهد داد، اما در این زمینه آمریکا بهشدت از چین عقب افتاده است و دشوار بتوان دید که تعرفهها بهتنهایی بتوانند در قامت یک راهحل ظاهر شوند.
ثالثاً، ما نباید مشاغل تولیدی را بهگونهای بتواره کنیم که تصور شود این مشاغل ذاتاً ”خوب“ هستند. مشاغل تولیدی بهشکل تاریخی همواره از بهترین حقوق و مزایا برخوردار بودهاند، البته صرفاً با این قید که کارگران بتوانند در قالب اتحادیههایی آشتیناپذیر، مبارز و بدیع متحد گردند. وانگهی، بهیاد داشته باشیم که کیفیت مشاغل تولیدی بهطرز معناداری اُفت کرده است و به هر صورت تنها ده درصد از مشاغل در آمریکا و کانادا در بخش تولیدی هستند (در استرالیا این عدد حتی پایینتر از این است). از طرف دیگر، بهبود وضعیت و کیفیت مشاغل خدماتی ـ که شاید روزی بسیاری از کارگران بخش تولید و به احتمال خیلی زیاد فرزندانشان به این مشاغل روی خواهند آورد ـ امروز چالشی حیاتی است.
رابعاً، با این همه، برای جملگی کشورها افزایش ظرفیت تولید بهعنوان بخشی از فرآیند تجدیدسازمان اقتصاد برای برآوردهکردن نیازهای در حال تغییر بسیار حیاتی و مهم است. این چیزی است که مخصوصاً در رابطه با محیط زیست موضوعیت دارد. پرداختن به بحران محیطزیستی ایجاب میکند که همه چیز در خصوص نحوهٔ کارکردن، سفرکردن و زیستن ما دگرگون شود. منظورم از دگرگونی این است که متحولکردن کارخانهها، مسکن و زیرساختها با ابزارها و محصولاتی ممکن میشود که باید در اختیار داشته باشیم.
اینکه اجازه دهیم کارخانهها و کارگاههای تولیدی بهعلت سوددهی پایین تعطیل شوند قطعاً یک جنایت است؛ لازم است از طریق ارائهٔ طرحهای ملی بکوشیم خط تولید این کارخانهها را با هدف تولید آنچه از لحاظ اجتماعی مفید و ارزشمند است تغییر دهیم. این به هیچ وجه بهمعنای نفی تجارت یا درجهای از تخصصیشدن در تولید بعضی محصولات خاص نیست. بلکه این هم بهمعنای نوعی توسعهٔ اقتصادی مدیریتشده یا برنامهریزیشده است، هم نوعی تجارت مدیریتشده که هر دو طرف از آن سود میبرند.
خلاصه، حل مسائلی که کارگران با آنها مواجه میشوند مستلزم چیزی بیش از وَررفتن با وضعیت فعلی است. حل این مسائل در گرو این است که عاقبت بپذیریم نظام اجتماعی ـ اقتصادیای که مبتنی بر رقابت میان شرکتها و بنگاههای اقتصادی است قادر نیست زندگی ایمنتری را برای کارگران تأمین کند. پذیرش این واقعیت بدین معنا نیست که میشود با ارائهٔ لیست بلندبالایی از سیاستهای بهتر این مسائل را رفع و رجوع کرد، بلکه باید به مسئلهٔ بنیادیترِ قدرت کجا قرار دارد و چگونه میشود قدرت را دگرگون ساخت بپردازیم. نکتهٔ حائز اهمیت این است که چطور میشود طبقهٔ کارگر را به نیروی اجتماعیای بدل ساخت که از بینش، تعهد، اعتماد به نفس و مهارتهای جمعی سازماندهی برای تغییر جهان برخوردار است.
این مصاحبه ترجمهای است از:
Gindin, Sam. (2025, April 29). Could Trump’s tariff war reshape global capitalism? An interview with Marxist economist Sam Gindin. https://links.org.au/could-trumps-tariff-war-reshape-global-capitalism-interview-marxist-economist-sam-gindin